فکر کردن به خاطراتی که توی همین چند ماهه کوتاه کنار هم ساختیم....لبخند هامون...خنده هامون...نگاه هامون...
اون روزی که باهم لبه ی دشت خرگوش ها اسب سواری کردیم،اون روزی که باهم کنار رودخونه رفتیم و جیم با سر توی آب افتاد.
خنده ای کردم و اضافه کردم،البته بعدش یه ماهی خوب گرفت و باهم کبابش کردیم،یا اون روزی که دنبال مرغ و خروس ها میکردیم،یا اون روزی که توی کتابخونه ی اژدهای سپید توی اغوشش فرو افتادم و با خنده مسخرم کرد که چقدر دست و پا چلفتی هستم.....
همه ی این خاطرات مطمئنم بیشتر از پنج دقیقه من رو درون خودش غرق ارامش کرد....
ذهنم جدای از بدنم شد...انگار تجدید شده بود..یا... یا دوباره متولد؟
بدنم درست شبیه به یه تیکه ی چوب خشک بود...نفسهام سخت و ضربان قلبم یکی درمیون ، درد اول از ناحیه ی قلبم شروع شده و کم کم داخل بدنم پخش میشد و من رو ضعیف میکرد اما ذهنم دیگه گنگ نبود،دیگه با گیجی به همه چیز نگاه نمیکردم و میتونستم شرایطی که درونش گیر افتادم رو بررسی و تجزیه و تحلیل کنم...
اگر من مسموم شدم به احتمال خیلی قوی داخل میهمانی بوده...داخل میهمانی تنها قدرتمند ترین اشراف حضور داشتند...پس یعنی چند تا راهزن و دزد معمولی نیستن....
کسی که من رو مسموم کرده از اشرافه....از بین اشراف هیچ کسی جرئت انجام این کار رو نداره به جز اشراف منطقه ی تروسکا که تحت الحمایت دوک چندلره....
برادر ناتنی پادشاه که حزب مخالف رو تشکیل داده....و اگر کار اون باشه برای دزدیدن من دو دلیل میتونه وجود داشته باشه...یک،برای تحت فشار قرار دادن پدرم تا کار خاصی رو براش انجام بده و دو...برای انتقام گرفتن از پدرم که باعث شد این همه سال به عقب رونده بشه و جاهطلبی هاش تنها داخل منطقه ای دور از پایتخت زندانی بشه.....
گزینه دوم ترسناک تره...چرا چونکه اگر گزینه ی دوم پشت پرده ی حقیقت باشه یعنی من......اول و اخرش میمیرم.
لبم رو گزیدم و اینبار اطرافم رو برانداز کردم،دستم رو به دیوار و سنگ های کف زمین زیر کاه ها کشیدم....نم داره.....
سقف،....جای لک روشه.....پس اینجا یه زیر زمینه.....
بوی اهن.....نم....زنگ اهن.......پس احتمالا اینجا باید توی حاشیه ی رودخانه ی والنستر که دارای معدن آهنه باشه....
و این یعنی من از خونه دور شدم.....خیلی.....عاه....پیدا کردنم براشون تقریباً غیر ممکنه اونا به هیچ وجه فکرشم نمیکنن که من رو از پایتخت تا مرز رودخانه ی والستر که بیش از چندین کیلومتر از پایتخت فاصله داره اورده باشن...به جاییی در استان گروما.....
هنوز ذهنم درگیر بود و سعی داشت راهی برای فرار پیدا کنه که صدای قفل سرد در ها که باز میشد توی سرم پیچید...
پلک هام رو بستم و صبر کردم در رو باز کنه.....صدای نفس نفس های یکی درمیونم با قدم های سنگینش توی اتاق پیچیده بود....فکر کنم....دوباره همونه......
قدم هاش لحظه به لحظه به سمتم کشیده میشد،توقف کرد و بعدش صدای بر هم خوردن قاشق به سینی غذا بلند شد،کنار سینی غذا بود.
دوباره قدم هاش از سر گرفته شدن،نزدیکم شد و با پاش سیخونکی بهم زد اما واکنشی نشون ندادم وهمچنان خودم رو به خواب زدم.
متوجه شدم که کنارم زانو زد و روی زمین بدنم خیلی ضعیف تر از اون بودم که بتونم از دستش فرار کنم...کار احمقانه کردن هم فقط وضعیت رو بدتر میکرد پس نباید بهش کاری داشته باشم...
اما دلم میخواد با همین زنجیرهایی که به دستام بسته بکوبم توی صورتشششش...
با لمس انگشتش روی زخم دستم شوکه شدم،دستم رو که زخمش عفونت کرده و سیاه شده بود رو گرفته بود و فکر کنم برانداز میکرد.
صدای نیشخندش رو شنیدم:چرا غذاتو نمیخوری؟
از لحنش مشخص بود فهمیده خواب نیستم،پس نقش بازی کردن دیگه فایده نداشت... لعنت....
.
.
.
.
.
____________________
_های چطورین :)🌸
_نیو پارت زیبا خدمت شوما 👐🌚
_دوستش بدارید :)
_ووت. و کامنت هاتون برام خیلی ارزشمنده 😊💕🌸
.
.
.
.
.
⭐
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...