با دیدن انتهای راهرو و تششعات نور که روی مرمر های سفید بازتاب میشدند ذوق زده سرعتم رو بیشتر کردم و خوشحال از اینکه بلاخره از این مسیر بی انتها رها شدم به سمت نور به راه افتادم.با رسیدن به انتهای راهرو انگار که وارد بخش متفاوتی از قصر شده باشم،این دیوار گویی آخرین دیوار کاخ بود و ادامه ی مسیر با سرامیک های مرمر آذین نشده بود و بلکه مسیر از کله سنگ درست شده بود و دو طرفش رو چنار های جوان همانند پرچینی پر کرده بودند.....
عام...اگر باز هم بگم زیباست و ازش تعریف کنم ممکنه بخواد مانند کاخ من رو ببلعه؟.... ترجیح میدم سکوت کنم و به مسیر ادامه بدم تا شاید راهنمایی پیدا کنم.
مسیر سنگی پیچ و تاب و همینطور انشعابات زیادی داشت و هر کدام به سویی کشیده میشد، احساس میکنم این مسیر نیز از میان یکی از باغات قصر عبور میکند.
مسیر همچنان ادامه داشت و من به خاطر وجود چنار ها دید واضحی به اطراف نداشتم،اما هنگامی که چنار ها به اتمام رسید متوجه زیبایی باغی که فکر میکنم حالا در مرکزش بودم شدم،همه چیز میانه ی نور نارنجی رنگ غروب خورشید چنان برق میزد که گویی همه چیز رو با طلا ساخته باشند،بید های مجنونی که با باد بازی میکردند و سپیدار هایی که مدام در تکاپو ذوق ذوق میزدند،برق شبنم روی چمن زار های سبز که گاها از میانه هایش یک یا چند شاخه گل آبی رنگ و کوچک به چشم میخورد انچنان میدرخشیدند که در باور نمیگنجید و چیز دیگری که من رو به گام برداشتم وا می داشت....
دریاچه ای آبی رنگ که همانند آیینه میدرخشید و تششعات خورشید رو جوری باز تاب میداد که فکر میکردید،شاید میلیون ها جواهر روی سطح آب معلق است.
بی اختیار گام هایم من رو از مسیر اصلی خارج کرد به سمت راه باریکی کشاند که در انتها به پلی میرسید پلی که دریاچه را ازاین سو به سوی دیگر متصل میکرد....
خب باید اقرار کنم که زیبایی و طبیعت چیز هایی هستند که من رو از خود بیخود میکنند،دیدید که چطور به این سمت باز گشتم نه؟
با انتهای مسیر سنگی گام های آرامم روی پل قرار گرفت،از همین ابتدا نسیمی که میوزید خنک تر بود،چون هوای خنک رو از سطح دریاچه برداشته و باخود میبرد،گام هایم رو پیش بردم و در جایی میانه ی پل ایستادم و از منظره ی تابلوی بی نقص روبه روم چشم دوختم،نسیم خنک از روی سطح آب بلند شده و موهای لخت و قهوه ای رنگم را با خود به پیچ و تاب وا میداشت،دست هام رو تکیه گاه نرده های سنگی پل کرده بودم و لحظه ای نگاهم از این دریاچه برداشته نمیشد،خوش به حالشون....هر روز این صحنه رو میبینند و طعم لذتش رو میچشند...
یک لحظه باد شدت گرفت به طوریکه شونه هایم رو جمع کردم و پلک هام رو بستم؛ اما ای کاش اینکار رو نمیکردم و با دست کلاهم رو نگه میداشتم...خب دیر شده برای پشیمونی...کلاهم همراه با باد به پرواز بلند شد و کمی جلوتر از من روی سطح آب فرود آمد.
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...