-جیمین-
بعد از گوش دادن به حرفای جنی که با ذوق میگفت چه قدر خوشحاله از اینکه دوباره برگشته پیش تهیونگ اگریندا به اتاقم برگشتم و پشت میزم نشستم...اون خیلی خوشحال بود که قراره با کسی که دوستش داره ازدواج کنه اما....منم میتونم؟
با به یاد آوردنش لبخند دوباره به لبم نشست...دلم براش تنگ شده...باید با کمک جیهوپ و ایرین دوباره نامه براش بفرستم تا برنامه بریزیم همو ببینیم...یا میتونم برم کتابخانه اژدهای سفید...عاح..هر وقت بهش فکر میکنم دیوونه میشم..
با اومدن جیهوپ داخل نگاهم رو بهش دوختم که بعد از تعظیم و درود اومد و جلوی میزم ایستاد...
به چشماش نگاه کردم، چیزی برای گفتن داشت: چیزی شده؟
سر تکون داد و آهی کشید: خب مثل اینکه بانوی جوان کلاسیون توی مهمانی چای بانو زویا یه چیزایی گفته و...کلی بین اشراف و دوک درگیری راه افتاده..
با اخم روی میز خم شدم: خب؟
نیشخند عصبی زدم و دودل موندم که الان باید از این همه هوش و جسارتش برای چنین نقشه ای ذوق کنم یا برای حماقتش که این موضوع مهم رو توی مهمونی چای بانو های وراج و شایعه پراکن زده...
گیج بودم و کمی فکر کردم...لبخندی زدم و به جیهوپ گفتم: کاغذ و جوهرم رو بیار باید یه نامه بنویسم..
سر کج کرد:نامه ی مخفیانه؟
رد کردم:به عنوان ولیعهد بانو کلاسیون رو برای توضیح دادن بیشتر دراین مورد به قصر احظار میکنم.فردا در اسرع وقت نامه رو به عمارت دوک برسون
....
آفتاب خیلی وقت پیش طلوع کرده و صبح فرا رسیده بود، در حال اماده شدن بودم و خوشحال از اینکه قراره امروز رزی رو ببینم و توی پوست خودم نمیگنجیدم،خیلی کم موقعیتش پیش میاومد که اون رو به عنوان ولیعهد ببینم...با اینکه بودن کنار هم به عنوان دوتا شخص عادی راحت تره اما اینکه قدرت اقتدار و جذابیت خودم رو به عنوان ولیعهد بهش نشون بدم هم نقطه ی قوتی برام محسوب میشد..
خدمتکار رو مرخص و لبه استین پیراهنم رو صاف میکردم،به خودم توی آیینه ی قدی نگاهی انداختم،به اندازه ی کافی خوب و مرتب شدم...
با کوبیده شدن در بزرگ اتاق و دیدن جیهوپی که سراسیمه داخل میشد حجم عظیمی از نگرانی به سمتم حجوم آورد.
نزدیکم رسید و با چهره ای پریشون گفت: سرورم....
با اخم بهش خیره شدم: چیشده حرفتو بزن.
آب دهنش رو قورت داد و نفسی تازه گرفت با دودلی گفت: بانو کلاسیون...ناپدید شدن..
تمام بدنم برای لحظه ای یخ زد و انگار که داخل دریاچه ی یخ زده و زمستانی فرو رفته باشم...
زبونم گرفت:چ.چی؟...
عصبی و نگران راهرو های کاخ رو طی میکردم که همزمان با دوک پشت درب اتاق پادشاه رسیدم..
هردو تعظیم کوتاهی کردیم و چهره ی آشفته و نگرانش رو از نظر گزروندم: دوک....
سری تکون داد و بعد از اجازه ی ورود هر دو داخل اتاق امپراتوری شدیم...
بعد از تعظیمات و بقیهی رسوم احترامی روی مبلی روبه روی من و پدرم روی مبل بالایی نشسته بود،دوک شروع به صحبت کرد: عالیجناب همونطور که احتمالا شنیدید دخترم بعد از اینکه دیشب برای سوار کاری از عمارت خارج میشه دیگه بر نمیگرده و ما شروع به گشتن دنبالش میکنیم اما وقتی که اسبش به تنهایی به عمارت گشت فهمیدیم که قطعا یه اتفاق خیلی ناگوار افتاده و باید جستو جومون رو از منطقه ی املاک کلاسیون گسترده تر کنیم...برای اینکار به حکم و اجازه ی شما نیاز دارم...
دستام رو محکم بهم فشردم و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم
پدرم با اخم و کمی نگرانی به دوک نگاه کرد: حتما...ترتیبش رو میدم...امیدوارم هر چه زودتر پیداش کنید...
دوک کلاسیون لبخند تلخ و بی روحی زد: ممنونم از لطف و سخاوت شما عالیجناب...
از روی مبل بلند شد: پس با اجازتون مرخص میشم...
هم من و هم پدرم از مبلامون بلند شدیم: درسته..باید زودتر به جستو جو ادامه بدی...
بعد از خروج دوک از اتاق دوباره روی مبل ها نشستیم و عصبی دستام رو بهم قفل کردم...یعنی چه اتفاقی براش افتاده...
نگاهم رو به امپراتور دوختم که آهی کشید و لب زد: نگران نباش...اون دختری که من دیدم قویتر از اونیه که به این اسونی از پا دربیاد...
و پیش خودم فکر کردم،درسته...رزی...اون دختر خیلی قویه...چیزیش نمیشه و اینجوری به خودم قوت قلب دادم اما هنوزم نگرانیم براش غیرقابل کنترل بود....
.
.
.
.
---------
های چطورین :)
پارت های جدید رو دوست بدارین لطفاً 🤧
و حتی یه دونه کامنت هم برام غنیمته ...
ماچ بهتون
.
.
.
ووت یادت نره لاو 💚🥺
YOU ARE READING
𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔
Historical Fiction་ از دیداری تصادفی تا تغییری عظیم در مسیر سرنوشتم؛رهایی از بند دیوار های اطرافم و رویایی با رویاهایم....خلاص شدن از شر افکار پلید و تپش قلبم به حسن وجودش.... بار دیگر سرنوشت بازی را به دست میگیرد و به پیچ تاب میکشد تا بانوی اشرافی را به حقیقتش راه...