نامجون كم كم داشت با زندگي توي قصر كنار ميومد. سوكجين خيلي بهش كمك ميكرد و راهنماييش ميكرد . به كمك اون كمي تونسته بود يه مقدار به مطالعه ي بخش هاي مديريت كشور بپردازه و سعي ميكرد كمي كمك دست همسرش بشه.-جين...
به صندليش تكيه داد و به همسرش كه غرق در كار بود خيره شد
-جينااااااا...-توي ساعت كاري مزاحمم نشو نامجون!
-بعد از ساعت كاري ميتونم مزاحمت بشم؟سوكجين هومي كرد و بي تمركز سرشو تكون داد.
نامجون زير لب غرغري كرد و از اتاق بيرون رفت. حوصلش سر رفته بود. توي زندگي عادي خودش عادت نداشت تمام مدت پشت ميز بشينه .اون وقت زيادي رو توي جامعه و بين مردم ميگذروند ولي توي قصر آدماي زيادي وجود نداشت كه بتونه باهاشون راحت باشه...
وارد باغ پشتي قصر شد و كمي گشت. باغ قشنگي بود اگر سوكجين بود ميتونست بيشتر ازش لذت ببره .
سوكجين رفتار خيلي خوب و دوستانه اي داشت ولي ديگه مثل شب پيوند تلاش نميكرد به نامجون نزديك بشه... ديگه از بوسه هاي يهويي و لمس هاي متفرقه خبري نبود. يه جورايي نامجونو به حال خودش گذاشته بود. دخالتي توي رابطه اش با يي سان نميكرد و صرفا رابطه ي دوري و دوستي اي باهاش داشت
اما نامجون ميدونست بدش نمياد به سوكجين نزديك تر بشه. سوكجين بر خلاف رفتار جدي و حرفه ايش ، بانمك بود. لجباز بود و بر خلاف چشماي ترسناكش شديدا شيرين بود و حتي كمي لوس
نامجون دوست داشت توي چشماي قرمزش زل بزنه و بگه :
"تو فقط يه پسر كوچولوي لوسي!!!! "هر چند ميدونست اگه اينو بگه همسرش كل تنشو يكجا به آتيش ميكشه!
سوكجين در ظاهر فرد مطيعي به نظر ميرسيد بخصوص در برابر پادشاه ولي وقتي به نامجون ميرسيد تبديل ميشد به لجباز ترين آدم كه نامجون دلش ميخواد به قتل برسونتش ولي توانشو نداره.
يك بار كه براشون غذا آماده كرده بودند سوكجين چند دقيقه دير رسيد و گوشت روي بشقاب سوكجين شديدا به نامجون چشمك ميزد
جين چنان كولي بازي اي در اورده بود كه نامجون رو داشت از به دنيا اومدنش پشيمون ميكرد!
تهش عين بچه ها بغض كرده بود و ميگفت دلش گوشت بيشتر ميخواد .نامجون مجبور شد شخصا تا آشپزخونه ي قصر بره و سرآشپز رو مجبور كنه گوشت بيشتري براش آماده كنه!
وقتي بشقاب رو جلوش گذاشتن انگار دنيا رو به سوكجين دادن يه دفعه اخلاقش صدو هشتاد درجه عوض شد. همسرش علاوه بر لوس بودن شكمو هم بود!
اينا چيزايي نبود كه در ديد اول از اون شاهزاده ي خشك و ترسناك بشه ديد ولي نامجون منكر جذب شدنش به همون همسر لوس و البته شكموش نميشد.
ESTÁS LEYENDO
🔥ROYAL FIRE🔥 [NAMJIN][completed]
Fanfic{تكميل شده } ازت انتظار ندارم حسمو بفهمي چون هنوز نيمه اتو پيدا نكردي ولي هر زمان حتي براي يك ثانيه حس كردي اون مرد مال توئه حرف منو يادت بياد: اون نيمه ي منه ! من كاملش ميكنم.... روحش كنار من قدرت پيدا ميكنه..... جسمش با لمس من آرامش ميگيره... ====...