هوسوك وارد اتاقش شد.و با ديدن يه كيسه شيريني بادومي ديگه روي ميزش چشماشو بست.بدون اينكه ترديدي بكنه به سمت در رفت و درو باز كرد
-بيا توجيمين معذب پشت در ايستاده بود و حتي در نزده بود .احتمالا هوسوك ميدونست جيمين عين يه سايه ي كوچولو پشت سرش حركت ميكنه
داخل شد.
-هيونگ ...
هوسوك يه دفعه گفت:
-متاسفم جيمين ... واقعا متاسفم ... من واقعا رفتارم بد بوده اين كارايي كه ميكني بيشتر داره معذبم ميكنهجيمين آروم گفت:
-هيونگ من خبر نداشتم كه اومدم بين رابطه ي دو نفر ديگه... من فقط...هوسوك حرفشو قطع كرد:
-من متاسفم باشه؟اون روز من واقعا عصباني بودم موضوعات مختلفي به من فشار اورده بودن و ديدن يونگي كه اينجوري به فكر توئه برام اصلا آسون نبوده و نيست جيمين .... يونگي يه روزي عاشق من بوده... فك كنم گفت توضيح داده چه نسبتي باهم داريمجيمين آروم سرشو تكون داد
هوسوك ادامه داد:
-من واقعا متاسفم جيمين.... ولي رابطه ي منو يونگي خيلي پيچيدست. من واقعا ميخوام رابطه اتونو ساپورت كنم.... واقعا تلاشمو كردم ولي يون...روي تختش نشست و سرشو توي دستاش گرفت.
در كمال تعجبش جيمين كنارش نشست.
-پس دوسش داري؟هوسوك پوزخندي زد:
-رابطه ي الهه ها از عشق نيست جيمين ... از جنس غرور و نيازه... ولي من... يه دوره اي بود كه حس كردم عاشقشمجيمين در سكوت گوش ميداد. هوسوك تعجب كرده بود كه جيمين اينقدر تلاش داره رابطه اشو باهاش درست كنه. قاعدتا بايد ازش متنفر ميشد.
آروم گفت:
-من از يونگي بزرگترم بيست سالم بود كه يونگي رو ديدم. اونم يه پسر قد كوتاه شونزده ساله بود. هميشه آروم بود. چشماشم آبي بود كه وقتي ميخنديد بسته ميشد! و از اونجايي كه زياد ميخنديد اين اتفاق هم زياد ميوفتاد ...چند باري تلاش كردم بهش نزديك تر بشم تا اينكه برادرش مانعم شد. برادر انسانش .... كه وقتي متوجه شد به برادرش علاقه دارم براي دعوا جلو اومد. من اون موقع داشتم دوره هنر هاي رزمي مو كامل ميكردم و ميخواستم براي افسري اقدام كنم. برادرش از هركي كه به دولت مربوط ميشد متنفر بود.
نميخوام از خودم دفاع كنم .... هنوز الهه ي خيلي جووني بودم و اونقدر كنترل روي خودم نداشتم
دعوامون شدت گرفت و متاسفانه كنترل خودمو از دست دادم.مجبور شدم فرار كنم چون يونگي در به در دنبال قاتل برادرش بود.
يه مدت گذشت و دوباره بهم برخورد كرديم اينبار كه ديدمش بالغ تر شده بود ولي ديگه از لبخنداي قشنگش خبري نبود.
اون هنوز منو نميشناخت.چون من هميشه براش توي سايه بودمواقعا قصدشو نداشتم ولي انگار كار هايي كه دلم ميكرد دست خودش نبود. دوباره بهم نزديك شديم و ديدم يون هم نسبت بهم بي علاقه نيست ... براي يه لحظه حس كردم شايد همه چيز درست بشه... چون نگاه شيفته ي يون روي من بود. دوباره شروع كرده بود به لبخند زدن.... اونم فقط براي من!
![](https://img.wattpad.com/cover/286213547-288-k860910.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
🔥ROYAL FIRE🔥 [NAMJIN][completed]
Fanfic{تكميل شده } ازت انتظار ندارم حسمو بفهمي چون هنوز نيمه اتو پيدا نكردي ولي هر زمان حتي براي يك ثانيه حس كردي اون مرد مال توئه حرف منو يادت بياد: اون نيمه ي منه ! من كاملش ميكنم.... روحش كنار من قدرت پيدا ميكنه..... جسمش با لمس من آرامش ميگيره... ====...