part𓂃2

983 139 89
                                    

سری تکون داد و منتظر موند:
-سه ساله با هم هستیم ولی مادرم خبر نداره پس دهنت بسته بمونه...

با ذوق قبول کرد و گفت:
-چون جای من پر شده الان بهم یه لباس بده... روی کاناپه می‌خوابم!

جیمین قبول کرد و وارد اتاق شد، از طرفی جنی کنجکاو شده بود پس پشت در ایستاد تا شاید چیزی بشنوه و با شنیدن صدای دختر لبخندی زد:
"-اون که نمی‌خواد به کسی چیزی بگه...
-معلومه که نه نگران نباش...
-بازم از تو ممنونم..."

تنها چیز هایی که شنیده بود حرف های ساده‌ای بودن و فقط باعث شدن بیشتر از قبل کنجکاو بشه!
با شنیدن صدای قدم های جیمین عقب رفت و صاف ایستاد...وقتی در باز شد جنی پشت در بود و جیمین مطمئن بود همچین چیزی رو می‌بینه:
-بیا...این هم لباس و پتوی خواب و بالشت که راحت باشی...

با لبخند تشکر کرد و بعد شب بخیر گفتن و بسته شدن در لباسش رو عوض کرد:
-این لباس ها برای خودش هم گشادن...
رو چه حسابی داد من بپوشمشون!؟

با صدای جیمین که می‌گفت "ساکت باش. بگیر بخواب!" سکوت کرد. روی کاناپه رفت و دراز کشید...
ولی ذهنش درگیر حرف های ساده تو اتاق شد و قطعاً کسی برای اینکه رابطه عشقیشون رو به کسی لو ندن اینجوری مخفیانه عمل نمی‌کنه مخصوصا تو قرن 21!

بعد از یه خواب عمیق، به تماس های از دست رفته پدرش، با تعجب نگاه کرد و  وقتی یادش اومد که خبر نداده، سریع با پیر مردی که انگار جز کنترل کردن زندگی‌اش کار دیگه‌ای رو برای انجام دادن نداشت، تماس گرفت:
-برای این بی‌دقتی چه دلیلی داری؟

موهاش رو به عقب هدایت کرد و سرش رو پایین انداخت:
-متاسفم پدر  یه بحث کوچیک تو مهمونی پیش اومد...

صدای پوز خندش رو شنید و واضح بود تو همون لحظه‌ای که مغزش دستور پوزخند زدن داد در حال کشیدن نقشه هایی هم برای دختر بود:
-بله خیلی کوچیک بود اما بحث کوچیکت تو کل روزنامه ها و سایت های خبری پخش شد و شانس آوردیم آقای کیم نخواستن ابروی برادرشون هم بره پس درستش کردن ولی نخواستن از گوش من پنهان بمونه!

اون دو مرد با شرکتشون داشتن، حال جنی رو بهم میزدن! دختر با فشردن لب‌هاش رو روی هم سکوت کرد، با خداحافظی پدرش، اون هم خداحافظی کرد و تماس رو به اتمام رسوند.
با دیدن جیمین و قهوه تو دستش ازش پرسید "چه زود بیدار شدی!؟"  و بعد لبخند زد.
جیمین با پوزخند جواب داد:
-جالبش اینه تو زودتر از من بیدار شدی...

جنی کش و قوصی به بدنش داد و تو جاش نشست، وقتی یاد پدرش افتاد خستگی‌اش بیشتر هم شد:
-من باید برم. پدرم خیلی زنگ زده و الان باید باز هم یه جنگ روانی دیگه با هم داشته باشیم...که تهش من بازنده میدان‌ام...

جرئه‌ای از قهوه‌اش نوشید و با اطمینان به دختر نا امید روبه روش گفت "نگران نباش مادرم حواسش بهت هست..."

HE SHOULD DIE࿐Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt