(پایان فلش بک)
-هنوزم مثل پنج سال پیش مجذوب کنندهای کیم جنی!
جنی سرش رو پایین انداخت و لبخند کمرنگی روی لبهاش شکل گرفت، طولی نکشید که جیمین بهشون ملحق شد:
-بهتره فاصلهت رو باهاش رعايت کنی...تهیونگ به تمسخر خندید و با لحن کنایه آمیزی جوابش رو داد:
-فکر کنم من بودم که از تو خواستم مراقبش باشی!جنی که دیگه دلش نمیخواست به گذشته برگرده، بدون اینکه به تهیونگ نگاهی بندازه رو به جیمین کرد و چیزی کنار گوشش زمزمه کرد.
جیمین لبخند کمرنگی بعد رفتن جنی زد و به تهیونگ اشاره کرد که دنبالش بره...
جیمین همیشه فکر میکرد میدونه چی به صلاح جنی و هیچوقت اون رو به خطر نمیانداخت.
تهیونگ از کنارش گذشت و برای چند لحظه دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و ازش فاصله گرفت.
دستش رو وارد جیب شلوارش و با زبونش لب هاش رو تر کرد.
با رسیدن جنی به اسانسور، اون ها درست رو به روی هم قرار گرفتن، دو شخص دیگه داخل اسانسور منتظر ورود تهیونگ به داخل بودن.
بدون اینکه بیشتر منتظرشون بذاره وارد اسانسور شد و درست کنار جنی قرار گرفت، بقدری بهش نزدیک بود، که میتونست ضربان قلب دختر رو بشنوه و اضطرابش رو احساس کنه...(فلش بک)
بلاخره تهیونگ تونسته بود همه رو دور هم جمع کنه و اون لحظه لحظه نابودی سه نفر بود درحالی که نفر سوم بزودی قرار بود برسه!
داهیون و جِمین، که نمیدونستن قراره چه اتفاقی بیفته، منتظر موندن و نظری نداشتن که این شخص سوم کی میتونه باشه!
وقتی که جِمین صدای جیغ و فریاد اشنایی رو شنید!
سریع از جاش بلند شد که مرد سیاه پوش پشتش، دستش رو روی شونهش فشرد و وادارش کرد که بشینه.
وقتی مینی وارد خونه شد، با دیدن جِمین و داهیون که روی صندلی دور میز نشستهان، کمی گیج شد و پرسید:
-پسرم اینجا چه خبره؟تهیونگ نگاهی به پسر و زن رو به روش کرد:
-این هم از شخص سوم!زن که حدس میزد ممکنه چی شده باشه، برای اینکه بتونه از موقعیت و چیز های تو ذهن تهیونگ نجات پیدا کنه، چهره معصومانهای به خودش گرفت و همونطور که نشسته بود، گفت:
-پسرم چی...هنوز حرفش تموم نشده بود که تهیونگ با فریاد رو به داهیون کرد و انگشت اشارهش رو سمتش گرفت:
-دهنت رو ببند!زن شوکه شد و فکر نمیکرد تهیونگ اینجوری باهاش صحبت کنه!
تهیونگ با اخم روی پیشونیش به حضار خیره شد:
-میخوایین شروع کنم؟اسحله رو تو دستش گرفت و به اولین نفر که داهیون بود نگاه کرد:
-مادر عزیزم!پوزخند زد و حرفش رو اصلاح کرد:
-ببخشید،خالهی عزیزم!داهیون مردمکهاش تا حد امکان گشاد شدن و هر حرف بیربطی رو که تو ذهنش اومد و به زبون آورد، تا حقیقتی که این همه مدت پنهان کرده بود آشکار نشه و مشکلی براش پیش نیاد:
-من نمی فهمم چی میگی!
پسرم من مادرتم تنها مادرت!
خالهت مرده!
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...