با شنیدن صدای مردی که خودش رو پلیس خطاب کرده بود دست پاچه برگشتن و جنی فوراً به دستش اشاره کرد و گفت:
-دستت!بخاطر خون لباسش کثیف شده بود و نمیدونست چطور میخوان این رو پنهونش کن.
جنی موهاش رو خاروند و بشکنی زد "بیا چیز کنیم!"
سوالی و گیج نگاهش کرد و جنی بدون هیچ حرف دیگهای دست به کار شد.
جوری گفت بشینه که بازوی زخمیش تو دید نباشه و کمی به جهت مخالف بچرخه!
بعد از اینکه موقعیت نشستنش خوب از آب در اومد، روی پاهاش نشست و دست هاش رو دور گردنش انداخت:
-الان دید نداره و معلوم نیست!تهیونگ تایید کرد، ولی هنوز هم براش سوال بود که چه نقشهای تو سرش داره:
-نمیگن چرا توی ماشین به این بزرگی اینجوری نشستیم؟جنی مکثی کرد و نفس عمیقی کشید، خوشبختانه اون ها مشغول حرف زدن با راننده بودن و کمی وقت داشتن.
چشم هاش رو تو کاسه چرخوند و با جدیت انگشت اشارهش رو سمتش گرفت:
-فقط یه بوسه...هنوز حرفش تموم نشده بود که تهیونگ دست سالمش رو پشت گردنش قرار داد و سرش رو سمت خودش خم کرد. وقت رو تلف نکرد و لب هاش رو روی لبهای نیمه باز جنی قرار داد.
بوسیدن لبهاش باعث تند تند تپیدن کردن قلبش شد.
میدونست که این بوسه تا کمتر از چند ثانیه دیگه قراره پایان پیدا کنه و اصلا این رو دوست نداشت.
جنی خودش رو بیشتر بهش نزدیک کرد و تهیونگ که از ورجه ورجه هاش روی پاهاش داشت کلافه میشد، بوسه رو خودش قطع کرد و با صورت اخمالودش گفت:
-جنی کیم! میدونی کجا نشستی!؟بعد از فهمید منظورش متاسف سری تکون داد و همین که صدای تقه به در رو دوباره شنیدن، جنی اینبار بوسه رو شروع کرد و با باز شدن در ماشین بوسهای که هر لحظه شدید تر میشد و به اجبار قطع کردن، از اینکه نقش بازی کردنشون ممکن بود به واقعیت تبدیل بشه، کمی هول شدن و یجورایی تونسته بود بهشون کمک کنه تا از این شرایط فرار کنن:
-ببخشید!؟درب ماشین ناگهان باز شد و تهیونگ سریع به حرف اومد.
هر چند که مرد انتظار دیدن همچین چیزی رو نداشت. کمی دست پاچه شد و روبه همکارش کرد و ازش خواست تا اون حرف بزنه:
-راستش این ماشین...تهیونگ مستقیم تو چشم های مرد زل زد و این کارش مرد رو دست پاچه تر از قبل کرد، جوری که حتی یادش رفت چی میخواست بگه:
-مشکلی هست؟جنی که نمیتونست بیشتر از این وضعیت ناجوری که توش گیر افتاده بودن رو تحمل کنه، کمی خودش رو جمع کرد و سرش رو روی شونهی تهیونگ که بازوش هم زخمی بود قرار داد.
مرد بلاخره به حرف اومد و گفت:
-سرعت بالا و این شیشه های تماما مشکی!تهیونگ جوری وانمود کرد که انگار از این موضوع متاسفه و این موضوعاتی که مرد مقابلش بهش اشاره کرد براش اهمیت زیادی داره، هرچند که درآخر نتونست خوب فکر کنه و چیزی رو به زبون اورد که با ایدهی جنی کاملا در تناقض بود.
-متاسفم ولی ما باید زود به خونه برمیگشتیم چون دخترمون حالش بد شده!
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...