با صدای بلند فریاد زد:
-لعنتی به من دست نزن، از من دور بشو!جِمین سریعاً دست رو بلند و تو بغلش گرفتش، بلافاصله دست هاش رو آزاد کرد، ولی مینی هنوز از اون اتفاقی که دوباره تو تصوراتش راه پیدا کرده بود بیرون نیومد...
شونه هاش رو نگه داشت و تکونش داد که بلاخره چشمهاش رو باز کرد و با دیدن جِمین متعجب شد:
-ولی تو!
من اون مردو دیدم...من...جِمین که نیازی نداشت توضیحاتش رو بشنوه بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید:
-هیچی نیست...بیا چندتا از چیز هایی که گفتم رو بنویسم!مینی که هنوز هم تحت تاثیر شوک بود فقط سر تکون دادو به جِمین که مشغول نوشتن بود زل زد...
وقتی کارش تموم شد گفت:
-از اینجا فرار کن و هرجایی برو که دست اون ها به تو نرسه!جِمین لبخند زد و جواب داد:
-بعد اینکه گزینه های من رو شنیدی میرم...مینی نفسی تازه کرد و با دقت گوش داد:
-تو هم همراهم بیا و با هم فرار کنیم...
و یا اینکه من میرم و تو بخاطر فراری دادن یه مجرم میری زندان...انگشت هاش رو بالا اورد و پرسید:
-کدوم رو انتخاب میکنی؟مینی انگشت وسطش رو گرفت و گفت:
-گزینهای که با میدل فینگرت نشون دادی...بعد از اتفاق عجیب چند دقیق پیش، با هم خندیدن...
مینی که از اول هم میدونست نیازی به اون برگه ها نیست، بیخیال رهاشون کرد و بعد اینکه لباس هاشون رو پوشیدن، با گرفتن دست های هم دیگه، از اونجا خارج شدن...(شش ماه بعد)
بعد از اون جراحی دیگه خیلی راحت میتونست پشت گردنش رو لمس کنه و مشکلی با اینکه بخواد پشت گردنش به هر طریقی لمس بشه نداشت.
بلاخره تونسته بود نفس راحتی بکشه...
هر چند که هنوز هم رد خون تو زندگیش بود اما خیلی بهتر از این بود که همراهش کلی درد رو تحمل کنه!
همون طور که به سقف خیره شده بود با شنیدن صدای نوتیص، به اسکرین گوشی خیره شد و دید از طرف مادرش مسیجی اومده!
از جاش بلند شد و به بدون اتلاف وقت، طبقه پایین رفت:
-چرا وقتی میتونستی صدام کنی مسیج فرستادی؟با شنیدن صدای پسرش لبخند زد و سمتش قدم برداشت:
-چون نمیخواستم بیدارت کنم و گفتم اگه بیدار باشی با دیدنش میای پایین...با دست هاش موهای شلختهش رو مرتب کرد و گفت:
-تو دیگه بچه نیستی که با این سر و وضع شلخه میخوای بیای سر میز!اینبار خودش با دستش موهاش رو به هم ریخت و گفت:
-فقط اومدم بگم که صبحانه رو بیرون میخورم چون یه کار مهم دارم...سری تکون داد و با تاکید گفت:
-باشه فقط شب زود بیا...به اتاقش برگشت لباس رسمی ای به تن کرد و سوار ماشینی که جدیدا رئيس براش گرفته بود شد...
با دقت به اطراف نگاه میکرد تا مسیر رو به خاطر بسپاره.
این شش ماهی که اینجا بوده بقدری در گیر کارهای رئیس شده بود که نمیتونست برای خودش بگرده و درست با اینجا اشنا بشه.
همینطور که به عابر ها نگاه میکرد چیزی توجهش رو جلب کرد، دختری با موهای مشکی و بلند، چشم های گربهای و صورت گردش.
پوستش زیر نور افتاب صبح میدرخشید و لبخندی که از ته دل بود، باعث میشد بیشتر بخواد بهش توجه کنه!
هیچ شباهتی به مردم شهر نداشت و بین اون جمعیت خاص ترین بود!
زیر لب اسمش رو به زبون اورد " جنی" و پدال ترمز رو با قدرت فشرد.
دید داره با لبخند سوار ماشینی میشه و چیزی که براش بیشتر از همه شوکه کننده بود، بدنش بود! درست مثل گذشته بیعیب و نقص، و این یه معنی میداد!
با صدای بوق متعدد ماشین ها حرکت کرد و نتونست خوب به جزئیات ماشین توجه کنه...
وقتی به محل کارش رسید کل روز ذهنش در گیر اون دختر بود!
مطمئن بود پیدا کردنش راحته ولی نه در این حد که بتونه تو چند ساعت انجامش بده...
با وجود اینکه پشت میز کار همیشه حواسش جمع بود، اینبار فقط به لپ تاپش خیره شد و ذهنش جای دیگه در حال سفر کردن بود!
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...