-از جونم چی میخوایید؟
فایل مقوایی رو جلوی دختر، درست روی میز مقابلش انداخت و ازش خواست نگاهشون کنه!
با تردید چیز های داخلش رو بیرون کشید و با دیدن یسری مدارک و عکس چشمهاش بیشتر از اندازه طبیعی درشت شدن:
-اینها...مرد در جواب گفت:
-نمیدونم، ولی رئیس گفتن که بهتره منطقی تصمیم بگیرید و برید!
و اینکه عاقبت حرف گوش نکردن گفتن حقیقت به آقای نا جِمین هستش...سرش رو پایین انداخت و کاغذ هایی که نشون دهنده خیانت مینی به اون ها بود رو تو چنگش گرفت:
-بلیت پرواز به کره آمادهست...
رفتن و نرفتن تو می تونه باعث نجات و مرگ یه نفر بشه!مینی خوب میدونست اون ها دارن به کی اشاره میکنن و نمیخواست برای بار دیگه خودش رو خراب کنه، حالا تهیونگ میدونست اون کیه، هر چند حدس میزد که از اول هم این موضوع رو فهمیده!
از جاش بلند شد و خواست خودش رو خیلی ناراحت نشون بده، به هر حال این نوچه ها هر چیزی که شد رو کف دست تهیونگ میذاشتن، پس با بغض گفت:
-خیلی خب بریم!تلفن رو سمتش گرفت و پرسید:
-با کسی خداحافظی نمیکنید؟سرش رو به نشونه منفی تکون داد و زیر لب با خودش گفت:
-اینجوری دل کندن سخت تره!__________________________________________________________
نگاهی به اطراف انداخت، دید هنوز تو اتاقشه
و اون تنها گرفته خوابیده!
حس میکرد دیشب یه خواب بود و اون الان از خواب بیدار شده!
دستش رو لای موهاش فرو کرد و متوجه شد لباسی بدنش رو نپوشونده!
تا چند لحظه قبل فکر میکرد تصاویر دیشب اثر داروهای خوابآوره ولی حالا مطمئن شد که درست بودن...
لباس خوابی که دیشب تنش بود رو پوشید و از اتاق خارج شد...
از پله ها پایین رفت و عمارت رو گشت ولی خبری از تهیونگ نبود...
نا امید بیخیال گشتن شد و با یاد اوری اتاق کارش سمتش رفت:
-ممکنه اونجا رفته باشه؟با تردید درو باز کرد و واردش شد...
دود کل اتاق رو گرفت و این هم جنی رو عصبانی میکرد و هم نگران!
چندبار سرفه کرد و اسمش رو صدا زد که جواب داد:
-بیا تو!با وجود لحن جدیش میشد نگرانی دختر رو احساس کرد:
-هنوز زخمت خوب نشده بعد دوباره شروع کردی؟دود سیگارش رو تو هوا فوت کرد و گلوش رو صاف کرد. جنی متاسف سر تکون داد و گفت:
-لطفا به فکر تیلور باش، اون همین حالاش هم خیلی ضعیفه!از اونجایی که نمیخواست بینشون مشکلی پیش بیاد، سیگارو روی میز فرد اورد و با فشردنش لهش کرد:
-من حواسم هست...بنظر میرسید مشکلی تو کارش پیش اومده و نمیدونه باید چطور حلش کنه، دغدغه های ذهنی این مرد تمومی نداشت...
جنی بلافاصله برای بهتر کردن حالش، بهش نزدیک شد و کنارش روی مبل نشست، دستش رو روی زانوی تهیونگ قرار داد و با نگاه آرامش بخشش به صورت تو هم رفته مرد خیره شد:
-بهتر بود اینجوری شروع میکردم...
چی اذیتت میکنه؟
CITEȘTI
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...