بیرون خونه ایستاده بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بخاطر دخترش لبخند رو مهمون چند لحظهای صورتش کنه. تابحال هیچوقت انقدر از دخترش دور نمونده بود و حالا بقدری دلتنگش بود که دلش میخواست به محض دیدنش اون رو تو بغلش بفشره و بوسههای متعددی روی صورت و موهاش بکاره.
وقتی خواست وارد خونه بشه، همون لحظه در باز شد و با دیدن رزی که از خونه خارج میشد پوزخند زد و به رز گفت:
-دوست دختر اسبق مستر کیم!؟مردمکهاش رو تو کاسه چرخند و سمتش برگشت:
-اونی، برو داخل دخترت منتظرته...جنی که که دید رزی چقدر عصبی و معلومه اصلا حوصله نداره، گفت:
-منظورت دختر من و تهیونگ بود؟نفس عمیقی کشید و جوابش رو نداد، سریعاً از اونجا دور شد و جنی به رفتنش نگاه کرد.
لبخند رو لبهاش، به ارومی محو شد و همونطور که سریع به سمت خونه حرکت میکرد، گفت:
-حسابت رو میرسم کیم تهیونگ...
به بهانهی اینکه با مردم میگردم تیلور رو از من گرفتی حالا دوست دختر خودت اینجا میمونه؟خیلی حرصش گرفته بود اما وقتی به خونه رسید و پشت درب قرار گرفت، دید که درحال حرف زدن و صبحانه خوردن هستن.
لبهاش به آرومی کش اومدن و از پشت پنجره بزرگ شیشهای بهشون خیره شده بود.
نمیدونست تهیونگ چی داره براش تعریف میکنه ولی هرچی بود باعث ذوق و شوق دخترشون شده بود و تیلور برای اولین بار داشت صبحانهش رو بدون نق زدن میخورد.
با دیدن غذایی که روی میز بود چشمهاش تا سر حد امکان گرد شدن.
اگه تیلور از اون بادوم ها میخورد قطعاً زنده نمیموند...
سریع در زد و وقتی دید هر لحظه به دهنش نزدیک تر میشه اضطراب بیشتری میگرفت.
بلاخره خدمتکار در رو باز کرد و جنی به سرعت سمتشون دوید.
قبل اینکه بتونه حرفی بزنه، تهیونگ مچ تیلور رو گرفت و گفت:
-مادرت گفته حساسیت داری.وقتی دید تهیونگ حواسش جمع بوده نفس راحتی کشید و اروم سمتشون رفت، جوری که اتفاقی نیوفتاده!
دست هاش رو روی چشم هاش قرار داد و خواست سوپرایزش کنه ولی تیلور از قبل صدای در رو شنیده بود و میدونست که مادرش اومده، پس با ذوق بلند شد و روی صندلی ایستاد :
-مامانی!دست های جنی رو از روی چشمهاش برداشت و سمتش چرخید.
همین که باهاش روبه رو شد، دست هاش رو باز کرد و با صدای جیغ و نازک شدهای، گفت:
-مامانی...مامانی اینجاااست...دختر کوچولو همیشه از هر اتفاق کوچیکی خوشحال میشد و شادیش رو بروز میداد. محکم دخترش رو بغل کرد و عطرش رو وارد شش هاش کرد.
وقتی بویی که همیشه حس میکرد رو نمیداد اخمهاش رو تو هم کشید و پرسید:
-تو شامپوت رو عوض کردی؟نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و جالب بود که تیلور وقتی جدیت مادرش رو دید ساکت شد، برعکس وقت هایی که تهیونگ جدی بود و ازش چیزی می پرسید.
-مشکلش چیه؟
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...