part𓂃17

486 100 19
                                    

بعد از یه پرواز طولانی و جر و بحثی که توی چند ساعت اخیر داشتن، وقتی به عمارت رسیدن جِمین جو سنگین بینشون رو از بین برد و با دیدن عمارتی که واردش شدن رو به تهیونگ گفت:
-بنظرت اون هم قراره بمیره؟

تهیونگ که نظری در این باره نداشت فقط سکوت کرد و وارد عمارت شد...
با دیدن دختر جوونی که اونجا منتظر بود‌، پرسید:
-تو آنا هستی؟

دختر زیر لب بله‌ای گفت و به طبقه بالا هدایتشون کرد:
-خانم گفتن که تا چند لحظه دیگه می‌رسن‌..

جِمین، کلافه چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و شروع به غر زدن کرد:
-تون همه تو فرودگاه منتظرش بودیم و الان هم باید اینجا بخاطرش صبر کنیم...

همین که جمله‌اش تموم شد با شنیدن صدای تهیونگ که گفت "مادر!"  پوکر فیس نگاهش کرد و با تمسخر گفت:
-چه مادری!

و وقتی خودش هم اون رو دید شوکه شد، زبون هر دو بند اومده  بود و عجیب تر از اون این بود که هردو اون زن رو مادر خودشون می‌دونستن!
هر قدمی که زن به سمتشون بر می‌داشت، ضربان‌ قلب هر دو پسر شدت می‌گیرفت، هیچکدومشون نمی‌دونستن چطور باید واکنش نشون بدن!
اون زن با وجود اینکه مادر خونی تهیونگ نبود اما براش بیش از اندازه ارزش داشت و از طرفی جِمین هم کسی بود که مادرش رو یک زمان با تهیونگ از دست داد!
زن رو به روشون قرار گرفت و جِمین رو در آغوش کشید و این واقعاً عجیب و غیر منتظره بود!
پسر همچنان مات و مبهوت مونده بود.
بخاطر قد کوتاهش جِمین خم شد و به صورت خودکار دستش رو دور زن حلقه کرد:
-متاسفم عزیزم...و با وجو اینکه خیلی دیره به تو تسلیت می‌گم...

از جِمین جدا شد و همین که نگاهش به پسر کنار گره خورد، اشکی تو چشم هاش حلقه زد.
به پسر یکی یک دونه‌ش خیره شد، تنها دلیلی که براش تا اینجا جنگیده بود و با رئیس عوضی معامله کرده بود:
-خیلی دلم برات تنگ شده بود...

دلش می‌خواست سکوت کنه و اشک نریزه ولی منظره روبه روش بقدری زیبا و دوست داشتنی بود که نمی‌تونست منکرش بشه...
این قشنگ ترین واقعیت زندگیش بود و نمی‌خواست که اون رو یه رویا تصور کنه!
روی زانو هاش نشست و دستش رو روی دهنش گرفت. مثل بچه ها شروع به اشک ریختن کرد و بخاطر شدت زیاد به سکسکه افتاده بود...
تهیونگی که جلوی هیچکس احساسش رو بروز نمی‌داد، وقتی مادرش رو دید جلوی پاهاش زانو زد.
مادرش کنارش نشست، سر پسرش رو در اغوش کشید.
همین که  اون می‌تونست صدای ضربان قلب زن رو به خوبی بشنوه باعث شد باور کنه که توی واقعیت داره اتفاق میفته:
-خیلی بزرگ شدی...اخرین باری که بغلت کردم تو بغلم گم شده بودی...

همون لحظه تهیونگ زمزمه کرد "و اخرین باری هم که دیدمت از خون پوشیده شده بودی"  نمی‌دونست اینجا چه اتفاقی افتاده و کاملاً گیج شده بود...
ولی دلش نمی‌خواست با این سوال ها از این لحظه محروم بشه پس فقط سکوت کرد و از گرمای وجود مادرش لذت برد...
طولی نکشید که جِمین این حس و از بین برد و پرسید:
-اینجا چه خبره؟

HE SHOULD DIE࿐Onde histórias criam vida. Descubra agora