با باز شدن در، مرد چهار شونه و قد بلندی وارد خونه شد و با دیدن تهیونگ که غرق خون شده بود، گفت:
-من فکرش رو نمیکردم انقدر حالت بد بشه!دستش رو پشت کمرش برد و نگاهی به افرادش کرد:
-کسی اینجا گروه خونیش باهاش یکیه؟رز دستش رو بلند کرد و درحالی که سمتش میرفت گفت"من" مرد با لبخند منظور داری بهش چشم دوخت و پرسید:
-چون عشق سابقته نجاتش میدی؟سرش رو به نشونه منفی تکون داد و فک تهیونگ رو تو دستش گرفت تا خوب بتونه به صورت ورم کردهش نگاه کنه:
-چون میدونم تو نمیخواستی اون بمیره...سری تکن داد و همونطور که دستوراتش رو میداد سمت خروجی رفت:
-بعد اینکه بهش خون دادید به بیمارستان ببریدش. به پلیس هم زنگ بزنید، باید کاری کنیم که تا اخر عمرش تو زندان بپوسه!رز تایید کرد. دیگه نمیخواست برای نجات دادنش تلاش کنه، هر چند که تهیونگ با رفتاری که باهاش داشت، تخم کینه رو تو دلش کاشت و اون دختر به هیچ عنوان بخشنده نبود!
بعد تزریق خون، تهیونگ از دردی که حالا به سراغش اومده بود ناله های ریزی میکرد و معلوم بود چقدر برای زنده موندن تلاش میکنه...
همین که صدای ناله های دردمندش رو شنید، پوزخندی به حالش زد و گفت:
-پس تو هم یه نقطه ضعف بزرگ داری کیم تهیونگ!رو به افرادش کرد و دستور داد" زود آمبولانس خبر کنید و بعد هم به پلیس زنگ بزنید."
با تعظیم کوتاهی ازش دور شدن و کار هایی که گفته بود رو انجام دادن، بعد اومدن رز سوار ماشین و از اون خونه دور شدن.__________________________________________________________
جیمین نگران پشت در اتاق عمل ایستاده بود و نمیتونست تصور کنه اگه اتفاقی برای تهیونگ بیفته میخواد چیکار کنه...
با یاد اوری چیزی، شماره داهیون و گرفت و بهش اتفاقی که افتاده بود رو تعریف کرد، برای زن مهم نبود که حال تهیونگ چطوره، فقط میخواست بدونه کسی که اینکار رو کرده کی بوده!
-چطور؟ کی اینکار رو کرده؟جیمین که وقت توضیح نداشت گفت:
-شب میام حرف میزنیم فقط بهم بگو جِمین هنوز هم توی اتاقشه!؟داهیون با اطمینان جواب داد:
-من یکم پیش براش غذا بردم.جیمین نفس راحتی کشید و گفت:
-خوبه...اگه دنبال تهیونگ اومدن پس حتماً دنبال جِمین هم هستن.بعد اینکه تماس قطع شد داهیون بغضش رو قورت داد و زیر لب گفت:
-اما اون خیلی وقته که رفته!به محض قطع شدن تماس جیمین، موبایلش برای بار دیگه زنگ خورد و اون کسی جز فرشته مرگش نبود!
-چیشده؟-جیمین فهمیده پسر عزیزت غیبش زده؟
اشک هاش رو پاک و مخالفت کرد، هر چند نتونست دوام بیاره و دوباره شروع به اشک ریختن کرد.
جِمین بعد از اینکه چهار سال رو تو زندان گذروند، بخاطر بلاهایی که سرش اومد دچار افسردگی شد و چندین بار دست به خودکشی زد.
از نظر روحی تو وضعیت بدی قرار داشت و همین داهیون رو نگران تر میکرد:
-فقط به من بگو حالش چطوره!
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...