last part𓂃39

849 101 105
                                    

تک و تنها تو خونه نشسته بود و به زندگی مزخرفی که برای خودش ساخته بود فکر می‌کرد.
لحظاتی پر از پشیمونی!
توی اون لحظات فقط دنبال بخشش از طرف دیگران بود.
در آخر هم تنها شد.
از وقتی که جنی پیش تهیونگ برگشته بود و پسرش هم به دست اون‌وو اسیر شد، دیگه هیچ لذتی نمی‌برد.
تنها، غم براش باقی مونده بود.
بجای اینکه بخواد با دختر و پسرش توی این سن، زندگی کنه، تنها تو خونه نشسته بود.
دلش برای زمانی که همه باهم بودن تنگ شده بود و تنها دلیل جدایی اونها تهیونگ بود!
جالب بود که توی این لحظه هم ازش متنفر بود!
جتی تلاش نمی‌کرد ازش بابت کلک هایی که سوار کرده بود معذرت خواهی کنه!
نگاهی به عکس خواهرش انداخت و زمزمه‌ای سر داد:
-پسر ناتنیت، درست مثل خودت می‌دونه چجوری زندگی دیگران رو نابود کنه!
اگه بخاطر تو نبود من همون‌جا مرده بودم.
مجبور نبودم این بار سنگین رو تنهایی بدوش بکشم!

تو یه لحظه فریاد بلندی کشید و عکس رو به دیوار کوبید.
تلفن رو از روی میز برداشت و شماره‌ای که می‌خواست رو گرفت:
-لطفا اون تهیونگِ عوضی رو نابود کن.

__________________________________________________________

توی حیاط نشسته بود و به دخترش که با خوشحالی مشغول بازی با عروسک‌هاش بود، نگاه می‌کرد.
وقتی دید خیلی شوکه از جاش بلند شده بلافاصله پرسید:
-چیزی شده!؟

دستش رو به سرش کوبید و گفت:
-وای من پرنسسم رو فراموش کردم.

لبخندی به دختر کوچولوش زد و در حالی که سمت خونه می‌رفت گفت:
-من میرم...

دخترک قبول کرد و دوباره نشست، کمی بعد از رفتن جنی، دو مرد غریبه با صورت اخم آلودشون وارد خونه شدن:
-شما دیگه....

اجازه ندادن حرفش تموم بشه و دختر ریز جثه رو از رو زمین بلند کردن.
با فریاد تیلور، جنی هم بلند فریاد کشید و عروسک رو بی هدف پرت کرد.
اون دو با دیدن جنی، بلافاصله سمت خروجی دویدن و دختر همینطور برای اینکه اون رو از مادرش دزدیدن، اشک می‌ریخت.
جنی با تمام سرعت سمتشون دوید، ولی فایده‌ای نداشت و خیلی زود از نفس افتاد. اشک های مزاحمش سد راهش شدن. نمی‌تونست از پشت اون اشک ها چیزی رو ببینه و قبل اینکه حتی به درب خروجی برسه، پاهاش پیچ خوردن و روی زمین افتاد.
هر چند که کمتر از نیم دقیقه بلند شد، ولی هیچ فایده‌ای نداشت، چون دخترش رو برده بودن!

__________________________________________________________

تلفن رو برداشت و از ترس خودش رو بیشتر  جمع کرد.
این همه سال کار کرد، برای اینکه از این زندگی مرفه لذت ببره تلاش کرد...
تو نقشه قتل خیلی ها شریک شد و به خیلی ها خیانت کرد، ولی در آخر عاقبتش این شد!
تمام کارهای خلافی که کرده بود همشون به سراقش اومده بودن.
با شنیدن صدای درب چوبی هولناک پرید و به اطراف نگاه کرد:
-نه نه نه این نمی تونه اخر من باشه!

HE SHOULD DIE࿐Donde viven las historias. Descúbrelo ahora