هیچ جوره نمیتونست باور کنه جیمین همچین کاری باهاش کرده!
از جاش بلند شد و فریاد زد:
-تو میدونستی که من دیگه نمیخوام ببینمش و بار ها این موضوع رو گفتم!
بعد الان داری به من میگی که هتل برای اون بوده!؟جیمین از کیکی که داهیون اماده کرده بود تکهای خورد و بدون توجه به جیغ و دادهای جنی گفت:
-همم، داهیون شی دسپختت عالیه...داهیون که توی این مدت سعی میکرد تو چشم دخترش ارزش پیدا کنه، خندید و رو به جیمین گفت:
-ممنون پسرم، فقط تویی که از غذاهام میخوری...بعد نیم نگاهی به جنی انداخت و جنی کلافه از این بی توجهی های دوستش گفت:
-لطفاً از من انتظار نداشته باش از این رفتارت
دلخور نشم!همون لحظه با شنیدن صدای تیلور سکوت کردن و جیمین با لبخند کیوتی به دختر پنج ساله و ریزه میزه روبه روش خیره شد:
-اگه نپری بغلم کیک رو تنها میخورم...تیلور که دیوانه وار عاشق غذاهای شیرین بود با خنده دوست داشتنی و چهره خوش بامزهش که ترکیبی از پدر و مادرش بود، سمتش دوید:
-معلومه که میام بغل اجوشییی...بعد اینکه رفت بغل جیمین نیم نگاهی به جنی کرد و منتظر بهش خیره شد.
جنی همیشه مانع این میشد که اون خوراکی های شیرین بخوره چون نمیخواست به خوردن غذاهایی که سلامتیش رو به خطر میندازن، عادت کنه.
جیمین که دلش نمیاومد به اون بچه چیزی بگه، لپش رو بوسید و با خنده گفت:
-من به تو اجازه میدم بخوری!...جیمین گفت ولی تیلور همچنان منتظر اجازه مادرش بود:
-عزیزم میدونی که زیاد خوردن خوراکی....جیمین اجازه نداد جنی حرف بزنه و بعد دیدن نگاه غمگین دختر بچه اخم ریزی روی پیشونیش شکل گرفت:
-با یه تیکه خامه چیزیش نمیشه...جنی که حوصله کل کل کردن نداشت، مردمکهاش رو تو کاسه چرخوند:
-جیمین شی، میکشمت...بعد به تیلور اشاره کرد که دنبالش بره و اون هم شروع به دویدن دنبال مادرش کرد.
قبل رفتن با لبخند مهربونش به داهیون و جیمین نگاه کرد و چشمک زد. بنظر میرسید که میخواد با این کار نشون بده، از نخوردن کیک دلخور نیست:
-اون اخر این بچه رو افسرده میکنه...داهیون مخالفت کرد و روبه جیمین گفت:
-فقط نیاز داره تا یاد بگیر، وگرنه اون عاشق دخترشه!جیمین سوالی نگاهش کرد، نمیدونست چطور با سخت گرفتن عشقش رو میتونه نشون بده! از طرفی داهیون هم با وجود اینکه دوتا بشه داشت، باز هم توی انجام یسری چیز ها که به یه مادر نمونه مربوط بود، ضعیف عمل میکرد.
دستش رو روی شونه پسر گذاشت و با حسرت گذشته گفت:
-فقط یه مادر میفهمه...جنی که هنوز وارد اتاق نشده بود، با شنیدن مکالمهی اون دو پوزخندی زد.
روی صندلی نشست و تیلور رو مقابلش قرار داد.
بعد دست های کوچیکش رو گرفت، یجورایی از اینکه اجازه نداد کیک بخوره ناراحت و نگران بود:
-عزیزم خیلی ناراحتت کردم؟
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...