part𓂃15

514 95 28
                                    

دومین جلسه‌ای بود که وارد اون اتاق می‌شد و اینبار بهتر از سری قبل بود. حرف هایی که جیمین تو خونه می‌زد کمک زیادی براش بود تا اون بخواد برای بار دیگه وارد این اتاق بشه...
کمی منتظر نشست و بعد دیدن خانم واتسون قصد داشت بلند بشه ولی زن چون از وضعیتش خبر داشت مانعش شد:
-عزیزم بهتره سخت نگیری...

جنی لبخند زد و صاف نشست:
-خب شروع کنم؟

دستش رو به سمتش گرفت و با باز و بسته کردن چشم‌هاش گفت:
-حتماً عزیزم...

نفس عمیقی کشید و با نوشیدن ذره‌ای اب شروع کرد:
-راستش نمی‌خواستم این رو بگم ولی شخصی که من باهاش بودم، یه قاتل بود!

همین جمله کافی بو تا واتسون چشم هاش کاملا از تعجب گرد بشه ولی جلوی خودش رو گرفت و چیزی نگفت، منتظر شد تا جنی ادامه بده و بعد از این ها بخواد قضاوت کنه:
-من رو به دلیلی که هنوز هم نمی‌دونم. توی خونه‌ش من رو نگه داشت و هر موقع بحثی می‌شد، خیلی جلوی خودش رو می‌گرفت تا نکشتم!

زن کمی جا خورد و نمی‌دونست که چه واکنشی نسبت به حرف هاش باید نشون بده، درواقع هنوز هم به توضیح های بیشتری احتیاج داشت:
-من با این وجود باز هم نمی‌تونستم بهش اهمیت ندم. طی یه تصمیم احمقانه باهاش یه رابطه رو شروع کردم و این فقط یه رابطه فیزیکی بود!

وقتی پلک هاش رو روی هم فشرد تا تمرکز کنه، دوباره اون بدن های خونی رو تونست ببینه!
بلافاصله نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو از هم باز کرد.
زن که دید کمی حالش گرفته شده، لیوان ابی رو سمتش گرفت:
-می‌خوای یکم آب بنوشی؟

جنی بلافاصله قبول کرد و ادامه داد:
-بعد از اولین رابطه متوجه شدم وقتی گردنش رو لمس کنم، حالش بد می‌شه!

نگاهش رو از چشم های زن گرفت و در حالی که انگار هنوز هم می‌تونه بدنش رو احساس کنه، ادامه داد:
-خوب یادمه که کاملا بدنش سرد و رنگ پوستش روشن تر از قبل می‌شد.
جوری که انگار خون بدنش داره کم می‌شه و گاهی هم دست هاش شروع به لرزیدن می‌کردن!

زن با شنیدن حرف های جنی یه چیز های تو ذهنش شکل گرفت که صد در صد اشتباه بودن:
-پس مثل یه جنون بود براش و کنترلش رو از دست می‌داد؟

جنی که بای لحظه‌ای احساس می‌کرد توی اون مکان حضور نداره، فقط سر تکون داد. نمی‌دونست زن چی می‌گه و خودش دوباره شروع به حرف زدن کرد، ولی این‌بار توی چشم هاش بی‌دلیل اشک جمع شد و قطر اشکی روی گونه سرخش لغزید:
-وقتی حالش بد شد، خودش رو نشون داد.
بلافاصله دستم رو گرفت و من رو به زیر زمین تاریک خونه برد‌.
همه چیز خوب بود تا وقتی بخاطر وجود حسگر ها برق ها روشن شدن!

زن با کنجکاوی نزدیک شد و همونطور که دست های جنی رو نوازش می‌کرد، پرسید:
-چه اتفاقی افتاد!؟

HE SHOULD DIE࿐حيث تعيش القصص. اكتشف الآن