جنی برای اینکه اون یه کلمه رو میگفت و سریع اصلاحش میکرد بیشتر بهش مشکوک شد ولی با صدای تهیونگ حواسش به کل پرت شد و وقتی دوباره برگشت دختر غیب شده بود:
-بیب چی شده؟دست های تهیونگ رو گرفت و گفت:
-یه ادم عجیب دیدم میگفت اشنای دوستت هستش!تهیونگ برعکس همیشه که خیلی کنجکاو میشد، اینبار شونهای بالا انداخت و گفت:
-اگه دختر بود بدون دوست دختر سابقشه...جنی پوزخندی زد به بیتوجهی و حرف تهیونگ زد:
-واقعا که!روبه روش ایستاد و کروبات بهم ریخته و نامرتبش رو درست کرد:
-ممکنه هر لحظه بیان و تو هنوز خودت رو مرتب نکردی؟با بیتفاوتی شونهای بالا انداخت و با حرفی که زد یجورایی جنی و رو خوشحال و یجورایی هم اون رو غمگین کرد، دقیقا نمیدونست چرا همچین حسی بهش دست داده:
-می خوام منم همراه دخترم بزرگ بشم پس از الان باید وقتت رو صرف دو نفر کنی...همونطور که جنی مشغول بود ادامه داد:
-دو نفر رو بخوابونی...انگشت اشارش رو روی شکمش کشید ولی قبل اینکه بخواد ادامه بده، جنی کروبات رو سفت تو دستش گرفت و با نگاه مجذوب کنندهش گفت:
-فکر نکنم نگه داری از یه بچه بزرگسال سخت باشه...و اینکه لاس زدن رو تموم کن کیم تهیونگ....بخاطر بحث های همیشگی نمیتونست دیگه خیلی راحت با اون مرد کنار بیاد و بنظرش باید رابطهای که شروع نشده بود رو تموم میکرد...
و این نکته که اون ها هیچوقت با هم توی رابطه عاطفیای نبودن جدایی رو راحت تر میکرد...
بلافاصله فکر و خیالش رو کنار زد و دستش رو روی شکمش کشید و پرسید "روی چه حسابی میگی دختره؟ " لبخند شیطونی زد و جواب داد:
-چون سازندهش من بودم!همون لحظه با شنیدن صدای ماشین کل سالن توی سکوت فرو رفت و جنی بیخیال بحث کردن شد. سریع از پله ها پایین رفت و خودش رو به ورودی رسوند.
و همه لامپ ها رو خاموش کردند، با وجود اینکه جشن برای مینی بود اما توی اون جمع فقط دوست های جِمین وجود داشتن!مینی با تعجب رو به پسر کرد و پرسید:
-اه مطمئی ادرس همینجا بود!؟حرفی نزد و مینی که از اون فضای تاریک زیاد خوشش نیومده بود، چند قدم بیشتر از جِمین برداشت و همونطور که سمت ورودی میرفت گفت:
-داری دستم...لحظهای که از ورودی گذشت چراغ ها روشن شدن و بادکنک های رنگی هوا رفتن...
تو اسمون اتیش بازی شروع شد و دست و جیغ جمعیت اون رو شگفت زده کرد.
با اینکه توی اون جمع پر بود از آدم های غریبه و کمی اشنا، باز هم ذوق زده و تو چشمهاش از خوشحالی اشک جمع شد.
کمی دقت کرد و چند تا از دوستهای نزدیکش رو بین جمعیت پیدا کرد، روبه جمعیت کرد و با صدای بلند تشکر کرد.
در اخر سمت جِمین برگشت و خودش رو تو بغلش انداخت:
-این بهترین تولدم بود...
VOCÊ ESTÁ LENDO
HE SHOULD DIE࿐
Fanficجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...