part𓂃14

550 101 39
                                    

همه چیز براش تیره و تار شده بود، احساس می‌کرد از اطراف، صدای مادرش رو که براش داستانی درباره‌ی "هیولای زیر تخت" می‌خونه رو می‌شنوه.
همیشه از این داستان متنفر بود اما تنها کتابی که توی قفسه‌ش داشت این بود و مادرش بار ها اون رو قبل خواب برای اون می‌خوند.
همیشه با این فکر و خیال بخواب می‌رفت و به این فکر می‌کرد که اگه بزرگ بشه و اون هیولا از زیر تخت بیرون بیاد چطور می‌تونه نابودش کنه. اون هر لحظه خودش رو برای روبه رو شدن با هیولا‌ آماده می‌کرد، تا اینکه بلاخره زمانش رسید و اون دیو ترسناک خودش رو توی زندگی دختر نشون داد...
بر عکس همیشه که آماده بود وقتی اون دیو رو دید خلع سلاح شد...
نتونست مراقب خودش باشه و در اخر اون دیو دختر رو به همراه خودش توی تاریکی کشید.

با تقه درب پلک هایی که محکم به هم فشرده بود رو باز کرد.
وقتی دید گوشه‌ای از اتاقی که جِمین براش حاضر کرده بود نشسته به خواب رفته، آه سوزناک کشید.
نگاهی به تخت سفید رنگ انداخت، اما حاضر نبود گوشه دیوار که خیلی سفت و سخت بود و نشستن تو جایی که بدنش خشک می‌شد رو بخاطر یه تخت راحت ترک کنه!
دوباره صدای درب رو شنید و با ترس سرش رو بر گردوند و نگاهی به دربی که بدون حرف اون باز شد انداخت.
جِمین با سینی نقره‌ای رنگی که تو دست داشت سمتش رفت.
مینی تنها واکنشش خیره شدن به چشم های غمگین و لبخند فیکش بود:
-برات با دست های خودم غذا درست کردم...

وقتی دید چیزی که دست جِمین هست نمی‌تونه مرحم دردش باشه، نگاهش رو ازش گرفت و به نقطه نا مفهومی خیره شد. جِمین هم که از این حال مینی خسته شده بود، عاجزانه ازش در خواست کرد:
-خواهش می‌کنم اینجوری با من رفتار نکن!
تو باید حالت خوب بشه....
نمی‌خوام که اینجوری ناراحت ببینمت...

مینی طاقت نیاورد و بلاخره بعد چند روز زبون باز کرد. اگه می‌گفت از اینکه حرف زده جا خورد و خوشحال نشده یک دروغ محض بود.
ولی اون چیزی که از بین لبهاش خارج می‌شد باعث شد جِمین چهره‌ش غمگین‌تر بشه.
"رزی رو فقط برای رابطه جنسی می‌خواستی؟" مینی حقیقتی که برای جِمین مثل یک دروغ بود رو به زبان اورد.
جِمین نزدیک رفت ولی مینی ازش فاصله گرفت و بیشتر خودش رو به دیوار چسبوند...
بخاطر واکنش دختر دوباره عقب برگشت تا اون احساس بدی نداشته باشه، تا همین الانش هم بقدر کافی اذیت شده بود.
دنبال یه جواب بود که به مینی بده و حق اون جز شنیدن حقیقت چیز دیگه‌ای نبود:
-درسته...ولی انگار چون از من می‌ترسید باهام بود!

جِمین خجالت زده بود و نمی‌دونست چطور باید این حقیقت خفت بار رو توضیح بده‌:
-ما خیلی اتفاقی با هم بر خورد کردیم. اون جا و مکان نداشت و وقتی دیدمش و بهش کمک کردم، کم کم به هم نزدیک شدیم...

جمین به کف اتاق خیره شد اما صدای پوزخند مینی رو شنید، سعی کرد به روی خودش نیاره و ادامه بده:
-وقتی با تهیونگ قرار داشتم همدیگه رو ملاقات کردن و اون تو نگاه اول عاشق رفتار ها برخورد تهیونگ شد. خودش کم کم به تهیونگ نزدیک شد و تهیونگم چون اون به مادرش شباهت داشت ازش خوشش اومد.

HE SHOULD DIE࿐Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang