کتاب تو دستش رو بدون اینکه یک کلمه ازش بخونه ورق میزد، به نقطهای خیره شد و تمام ذهنش رو روی دختر متمرکز کرد...
نگاهی به در بسته اتاقش انداخت و یاد وقتی که وارد خونه شد افتاد...
هنوز هم صدای ناله هاش رو که شب رو پر میکرد میشنید...
فکرش رو نمیکرد درد یک نفر انقدر روش تاثیر بزاره و آزارش بده...
از جاش بلند شد و صفحه اخری که ورق زده بود رو نشنونه گذاری کرد...
در صورتی که اون هنوز اسم کتاب هم به خوبی نمیدونست!
به ارومی درب رو باز کرد، اینکه بدون در زدن وارد حریم دختر شد، چیزی نبود که قابل قبول باشه! موهای لخت و بلوندش رو از روی صورت دلرباش کنار زد و گفت:
-تا جایی که بتونم مراقبت میمونم و نمیذارم اسیب ببینی...به ارومیپلک هاش رو از هم باز کرد که جیمین سریع دستش رو کشید و دختر با لبخند گفت:
-تو مسئول من نیستی و مجبور نیستی مراقبم باشی...
فقط بهم یه جای خواب بده! همین کافیه...جیمین حرفی نزد و فقط به ارومی سرش رو تکون داد، نگاه خنثیاش رو به دختر داد و بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد..
__________________________________________________________
با سر درد عجیبی از خواب بیدار شد و نگاهی به اطراف انداخت، به یاد اورد که تو اتاق خودش بود و این سر درد هم نتیجه الکل هاییه که تو بار همراه جیمین نوشید...
از روی تختش پایین رفت و بعد از دوش گرفتن بدنش رو خشک کرد...
یه ست مشکی پوشید و کت مشکی رنگ و شلوار سفید رنگش رو به تن کرد، بعد به همراه کفش های پاشنه بلند مشکیاش از اتاق خارج شد "خانم خوش اومدید صبحانه حاضره..."
سری تکون داد و سمت میز صبحانه توی سالن رفت:
-صبح بخیر...نگاهشون سمت جنی برگشت و در جواب به اون صبح بخیر گفتن خانم نایون با دیدن لباس جنی ادامه داد:
-برای جلسه حاضر شدی؟ذرهای از قهوهاش نوشید و جواب داد:
-بله چیزی شده؟سرش رو به نشونه منفی تکون داد، پوزخندی رو لبهاش جا گرفت و گفت:
-خیلی شیک کردی و خب مثل همیشه داری میدرخشی...جنی لبخند زد ولی از پوزخندش خوشش نیومد و مطمئن بود اون منظوری داره...
با یاد اوری چیزی گفت:
-اه، اون چیزی که ازتون خواسته بودم...نایون که میخواست با حالت چهره و پوزخند هاش همچین چیزی رو به دختر یادآوری کنه، گفت:
-اوه عزیزم...
اون رو برات میارم، درضمن من و پدرت قراره به یه مسافرت چند روزه بریم...به ارومی دست پدر جنی رو تو دستش گرفت، با نگاه خالص و مهربونش به مرد زل زد:
-مگه نه عزیزم؟پدر جنی کاملاً سرد جواب داد:
-درسته عزیزم...جنی از خوشحالی لبخند زد و از جاش بلند شد:
-داره دیرم میشه، فعلاً...
ESTÁS LEYENDO
HE SHOULD DIE࿐
Fanficجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...