توی هتل تنها نشسته بود و به دخترش که پلکهاش بسته و غرق خواب بود، چشم دوخته بود.
چند روزی از اون موضوع گذشته بود و تهیونگ نیومده بود حتی براش توضیح بده که چی شده، فقط با گفتن اینکه کاری نرده و باید بهش اعتماد کنه، اون رو به این هتل فرستاد!
حتی بعدش هم جواب تماس هاش رو نداد...
از اونجایی که یجورایی مطمئن بود اون نمیتونه بهش خیانت کنه، برای همین احساس نگرانی عجیبی داشت.
اروم بچه رو توی تختش گذاشت و بعد از چندبار تاب دادنش و مطمئن شدن از اینکه خوابش سنگین شده ازش فاصله گرفت:
-دیگه واقعاً دارم نگران....همون لحظه صدای در به صدا در اومد و جنی شتاب زده رفت و درو باز کرد:
-بیب، شب بخیر...همین که صداش رو شنید، بغض کرد و با دیدنش به سرعت تو بغلش پرید و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد:
-اگه میدونستم اینقدر دلت برام تنگ شده زودتر میاومدم...همین که جملهش تموم شد، جنی ازش فاصله گرفت و با چشم های نم دارش بهش خیره شد. اخم هاش رو به ارومی تو هم کشید و دستش رو برای اینکه سیلی به صورت مرد روبه روش بزنه بالا برد، هر چند که قبل برخورد دستش با صورت تهیونگ، اون سرش رو عقب کشید و تو خودش جمع شد. جنی با دیدن واکنشش، با چشم های خیسش خندید:
-حس نمیکنی زیادی خودخواهی؟با تکون دادن سرش تایید کرد و باعث خنده جنی شد، اون حتی انکار هم نمیکرد و گاهی زیادی رک بودنش میتونست به احساساتش اسیب بزنه، گفتن یه سری دروغ ها با اینکه حقیقت نیستن اما باعث میشن فرد مقابل حس بهتری داشته باشه!
دست های جنی رو گرفت و کاملا وارد اتاق شد، درب رد بست و سمت کاناپه نرم اتاق رفت.
بلافاصله بعد نشستن، جنی سمتش برگشت و پاهاش رو تو بغلش جمع کرد:
-میتونم بپرسم کدوم جهنمی بودی؟از اینکه جنی داشت اینجوری حرف میزد خندش گرفت، بنظر میرسید واقعا عصبانی هر چند که حق داشت اینجوری باشه:
-فکر کنم خیلی بهت فشار اومده که داری اینجوری حرف میزنی...تایید کرد و با ادامه حرف تهیونگ حالش بیشتر گرفته شد:
-میدونی تو باید چند روزی رو اینجا بمونی...خنده هیستریکی سر داد و با چهره غضبناکش، به تهیونگس که خیلی اروم بود نگاه کرد و شروع به غر زدن کرد:
-دقیقاً برای چی؟
راستش خیلی خسته شدم...
کل روزم شده مراقبت از بچه و موندن تو این اتاق لعنتی!دست هاش رو گرفت، برای چند لحظه پشت دستش رو بوسید و با لبخند محوی جواب داد:
-میدونم خسته شدی و ممنونم که داری بخاطر من تحملش میکنی...
ولی خواهش میکنم بیشتر ادامهش بده!حرفی نزد و تهیونگ از جاش بلند شد، یجورایی میخواست به صلاحشون کار کنه و دلش نمیخواست بیشتر از این جنی رو اذیت کنه، برای خودش هم دور موندن سخت بود.
این حس ها باعث شدن بخواد از عاشق شدن پشیمون بشه ولی حالا که این اتفاق افتاد باید باهاش کنار میاومد و تا جایی که امکان داشت مراقب جنی و دختر میبود:
-بههرحال من باید الان برم...
YOU ARE READING
HE SHOULD DIE࿐
Fanfictionجنی درست همون قسمتی که گفت لمس نکنه رو با سر انگشت هاش لمس کرد. به ثانیه نکشید نفس کشیدنش تغییر کرد، قفسه سینهاش بالا و پایین میشد و تند تند نفس میکشید... چشمهاش رو روی هم گذاشت و لب تر کرد: -چرا اینکار رو میکنی؟ به قدری محکم لبه های وان رو ن...