part𓂃32

421 93 87
                                    

از روی مبل بلند شد و با پوزخند سمت رز که با گلس هایی که  تا نصف از شراب قرمز پر شده بودن، رفت.
وقتی رو به روش قرار گرفت، گلس ها رو برداشت و روی میز قرار داد:
-خیلی حیفه که بشکنن!

رز گیج نگاهش کرد و همون لحظه با فشرده شدن گردن باریکش متوجه منظورش شد.
هر چقدر که تقلا کرد، نتونست خودش رو از چنگش نجات بده.
همونطور که گردنش رو می‌فشرد، اون رو روی مبل تک نفره نشوند و وقتی که بین مبل و دست تهیونگ گیر افتاد، فشار بیشتری رو احساس کرد:
-به چه حقی همچین کاری کردی!

دندون هاش رو به هم فشرد و سعی کرد تن صداش رو کنترل کنه تا رز بهتر کلمات رو متوجه بشه و مثل یه احمق رفتار نکنه:
-حق نداشتی با نشون دادن همچین چیز هایی تو دادگاه، اون رو خرد کنی!

با وجود اینکه بین مرگ و زندگی قرار داشت، همچنان از کارش پشیمون نبود و با گستاخی تلاش کرد تا جوابش رو بده:
-وقتی....گفتی دخت...رت رو می‌خوا...ی ...باید...فکرش رو هم می‌ک...

دیگه نتونست ادامه بده و در آخر تهیونگ با رها کردنش، اجازه داد نفسی تازه کنه.
تا چند دقیقه به سرفه کردن افتاد و نمی‌تونست یک کلمه هم حرف بزنه.
هر چند همین که خوب شد، شروع کرد و وقت رو تلف نکرد:
-الان تو برنده شدی، همونجوری که خواسته بودی!
دخترش بزودی میاد و بابا صدات می‌کنه!

بلاخره از جاش بلند شد و سمت مردی که بهش پشت کرده بود رفت، به ارومی دستش رو روی شونه‌ش قرار داد و وقتی دید واکنش منفی نشون نمی‌ده، ادامه داد:
-نمی‌دونم چیهِ اون هرزه برات جذابه ولی هرچیه فراموشش کن...

زبونش رو با لبش تر کرد و با پوزخند گفت:
-هرزه!؟
ولی تعداد نفراتی که تو باهاشون بودی خیلی بیشتره!

لبخند مصلحتی زد و قبل اینکه بخواد چیزی بگه‌، تهیونگ ادامه داد:
-نمی‌خواستم به روت بیارم ولی وقت‌هایی که به دست راستم سرویس می‌دادی، صداتون خیلی منزجر کننده بود!

رنگ از صورت رز پرید و دیگه هیچ حرفی نزد.
می‌دونست اگه ادامه بده‌، اون هم کم نمیاره و همینقدر احترام بینشون هم از بین میره!
دست رز رو از روی شونه‌ش پس زد و با برداشتن گِلسِش سمت حیاط رفت.

__________________________________________________________

وقتی زمان پایان چیزی کاملا مشخص شده باشه، سریعتر می‌گذره و نمی‌شه اون رو کامل احساس کرد و فکر اینکه اون تو زمان معین خودش تموم می‌شه مانع این هست که بشه ازش لذت برد...
رفتن تیلور، برای جنی اینجوری بود.
اون سه روز از چیزی که فکرش رو می‌کرد هم سریعتر گذشت و جنی نتونست کاری کنه که کمتر دلتنگ دخترش بشه.
بعد رفتنش تایم محدود نبود و چون هنوز مشخص نشده بود، می‌تونست هر وقت می‌خواست ببیندش.
وجود جیمین و مادرش باعث می‌شد کمتر احساس تنهایی کنه اما فکر و خیال هایی که تو ذهنش بود، قرار نبود از بین برن.
مدام تو ذهنش تکرار می‌کرد و تکرار می‌کرد.
"توی اون خونه با کی بازی می‌کنه؟
نکنه الان تنها باشه؟
اگه اون بیزنس احمقانه تهیونگ به دخترم اسیب برسونه، چی!؟
تو جایی که همیشه صدای شلیک هست، چطور می‌خواد زندگی کنه؟
اگه خدمه خونه بهش بی توجهی کنن، چی!؟"

HE SHOULD DIE࿐Where stories live. Discover now