┫Chapter 4┣Waltz

245 79 9
                                    

سلام بچه ها جون!
لطفا قبل از شروع این پارت انگشت خوشگلتونو رو اون ستاره ی پایین صفحه بزنید و به والس ووت بدید :)
نظر هم یادتون نره خب؟...ممنون♥️

___________________________________________

-من به چیزای ارزشمند علاقه دارم.

برای چند لحظه با سردرگمی قفل اون نگاه عجیب سکوت کرد و بعد در حالی که چشماشو کمی جمع میکرد با لحن جدیی لب زد:

-برادرت اینجا نیست، فکر نکنم بتونی کاری از پیش ببری، به منم که مربوط نیست پس خوشحال میشم راتو بکشی و بری!

مینهو خنده ی کوتاهی کرد و در حالی که از با کمی مکث از جاش بلند میشد خیره به بکهیون گفت:

-خیلی دوست دارم بیشتر باهات آشنا شم، بیون...بکهیون.

و در حالی که پشتشو به پسر متعجبی که روی مبل نشسته بود میکرد و به سمت خروجی عمارت قدم برمیداشت ادامه داد:

-بیا دفعه ی بعد بیشتر با هم وقت بگذرونیم.

و قبل از اینکه بکهیون بتونه جوابی بهش بده صدای بسته شدن در تو فضای مسکوت عمارت پیچید.

"اسممو از کجا میدونست؟"

سوالی که ذهنشو درگیر کرده بود، درست مثل همیشه، اون پیچیدگی لعنتی که حسش کرده بود قبل یه ماه داشت شروع میشد و لعنت، چطور میتونست ازش فرار کنه؟

نمیدونست چه مدت با فکری درگیر روی اون مبل خشکش زده بود که کلافه از جاش بلند شد، از اون خونه درن دشت و خالی متنفر بود، حس دلتنگی عجیبی بهش میداد، از کی تا حالا تنها موندن اذیتش میکرد؟!چه بلایی داشت سرش میومد؟

با صدای باز و بسته شدن در و پشت بندش صدای قدمای کسی نگاهشو شتابزده به سمت سالن ورودی کشوند که با چهره ی خسته ی پارک روبه رو شد.

اونم متقابلا بهش خیره شده بود و این وسط صدای تیک تاک ساعت بود که سکوت بینشون رو از بین میبرد.

-کجا بودی؟تا این موقع!

بکهیون پرسید و درست بعد از اینکه آخرین کلمه از زبونش در رفت متوجه شد چی پرسیده!

چانیول لبخند کمرنگی زد و در حالی که کوله اشو روی یکی از مبلای سلطنتی پرت میکرد زمزمه کرد:

-ببخشید تنهات گذاشتم...

و در حالی که روی یکی از تک نفره های پذیرایی مینشست خیره به چشمای مشکیش ادامه داد:

-تا این موقع!

بکهیون نفس کلافه ای کشید و نیم نگاهی به کوله ی روی مبل انداخت، این تیپ برای یه مرد که آوازه ی مرموز بودن و بی رحم بودنش عالم و آدمو کر کرده بود زیادی راحت و خارج از شخصیتش نبود؟

"WALTZ"[Uncomplete]Where stories live. Discover now