┫Chapter 11┣

205 65 44
                                    

-چیشد؟

لوکاس با تشویش سمت بادیگاردش قدم برداشت که مرد با اخم زمزمه کرد.

-نوشیدنی به اون جلسه رسیده!

لوکاس لبشو تر کرد و در حالی که دستشو تو هوا تکون میداد گفت:

-ادامه بده.

مرد بدون مکثی در حالی که به رئیسش نگاه میکرد ادامه ی حرفاشو از سر گرفت.

-اما تو اون جلسه کسی به اسم پارک چانیول نبود قربان! از یه اسم و کارت شناسایی جعلی استفاده شده،لحظه ی آخر هم خدمتگذاری که قرار بود از سمت ما سرویس جلسه رو ببره داخل عوض شده.

لوکاس نفس عمیقی کشید و پلکاشو محکم روی هم فشار داد و زمزمه کرد.

-چانیول قطعا تو اون جلسه بوده...اگه نبوده حتما یکی رو به جای خودش فرستاده.

با فکری که به ذهنش رسید سریع کتش رو تنش کرد و با قدمای بلندی از کنار بادیگارد گذشت و از ویلا بیرون زد و با بوگاتی قرمز رنگش سمت عمارت ججو حرکت کرد.

از تاکسی پیاده شد و بی توجه به سرمایی که با وجود کت توی تنش به استخوناش نفوذ میکرد بعد از حساب کردن کرایه با ته مونده ی پول داخل جیبش، با قدمای آرومی سمت عمارت مقابلش راه افتاد.

نسیم خنکی که میوزید صدای برگ های خشک شده ی درخت ها رو با خودش همراه کرده بود و قطره های بارونی که هر از چند گاهی پلک ها و گونه های پسر رو خیس میکردن خودنمایی پاییز رو به رخ میکشیدن.

خیره به برگ های خشکی که زیر پوتین های مشکیش له میشدن با افکاری بهم ریخته و پریشون به راهش ادامه میداد.

والس براش ابهام بزرگی بود که هیچ جوره نمیتونست باهاش کنار بیاد،پیدا شدن والس بعد این همه سال درست همون لحظه ای که به قصد دنبال کردن پارک چانیول وارد اون هتل شد نمیتونست اتفاقی باشه،اصلا چرا باید اتفاقی میبود؟

نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد و نگاهشو بالا برد که درست کنار در بزرگ وآهنی عمارت و روبه روی خودش مردی رو دید که مشخصا انتظارش رو میکشید.

بدون هیچ حرف یا واکنشی تو فصله ی نیم متری از چانیول ایستاده بود و هر دو به هم خیره شده بودن و تنها چیزی که سکوت سنگین بینشون رو میشکست،صدای قطره های بارون و رقص برگ های خشک شده  ی جنگل در دست های نسیم بود.

هنوز دقیقه ای نگذشته بود که ماشینی با سرعت و درست تو فاصله ی بین اون دو نگه داشت و طولی نکشید که لوکاس شتابزده از ماشینش پیاده شد و ناخودآگاه نگاهش بین چانیول و بکهیونی که بی حال زیر بارون ایستاده بود رد و بدل شد.

با کمی مکث با قدمای بلندی سمت بکهیون رفت و به محض رسیدن به پسر چتر توی دستاش رو باز کرد و بالای سرشون گرفت،حالا بارون روی چتر بالا سرشون صدای شفاف تری پیدا کرده بود.

"WALTZ"[Uncomplete]Where stories live. Discover now