┫Chapter 1┣ Waltz

1K 112 5
                                    

قدماشو تند تر کرد و چندین بار به شرکتی که کتونیای مزخرف توی پاشو تولید کرده لعنت فرستاد، با دو قدم دویدن کفش از پاش چندین متر جلوترش شوت شده بود و همینم باعث خنده ی چند تا بچه ی دبیرستانی شده بود که اصلا نمیتونست دلیلی به جز بدشانسی خودش برای حضور اون احمقا اونم ده شب توی خیابون پیدا کنه!

فکر به والس باعث شد خیلی سریع این موضوع از یادش بره و با قدمای بلند تری به سمت سالن اختصاصی بالروم قدم برداره، یک سال گذشته بود و حالا دوباره میتونست ببینتش!

با رسیدن به داخل سالن سریع بلیتشو به مدیر مخصوص اون قسمت نشون داد و لحظه ای بعد دوباره داشت وسط راهروی پشتی سالن نمایش میدوید، امیدوار بود مثل هر سال والس دیر کرده باشه درست مثل خودش.

با دوباره در اومدن کتونیش از پاش و جا موندنش پشت سرش سکندری خورد و به جایی برخورد کرد و قبل از اینکه بیوفته بازوش محکم توسط دستای قدرتمندی احاطه شد.

نفس حبس شده اشو آزاد کرد و قدمی به عقب برداشت اما هنوزم اون دستای بزرگ دور بازوش حلقه شده بودن.

نگاهشو بالا کشید و خیره شد به مرد مقابلش که با سردترین حالت ممکن نگاهش میکرد، احساس عجیبی داشت مثل رد شدن جریان الکتریسته از بدنش و همین باعث شد از خودش بپرسه که این صدای قرومپ قرومپ قلبش به خاطر دویدنشه یا چشم تو چشم شدن با اون مرد؟

قبل از اینکه بیشتر از اون ذهنشو درگیر کنه آروم آب دهنش رو قورت داد و قدمی به عقب برداشت و همین کافی بود تا مرد هم به خودش بیاد و آروم حلقه ی دستاشو از دور بازوی بکهیون باز کنه.

-متاسفم، ندیدمتون!

مرد بدون اینکه حرفی بزنه یا واکنشی نشون بده قدمی به عقب برداشت و با مکث کوتاهی پشتشو به بکهیون کرد و لحظه ای بعد تو تاریکی ته سالن ناپدید شد.

هنوز صدای قلبش توی گوشش بود و بدون اینکه متوجه باشه به جایی که اون مرد از جلوی چشماش ناپدید شده بود زل زده بود که با زنگ ناگهانی مخصوص شروع نمایش به خودش اومد، کفششو سریع از پشت سرش برداشت و پوشید و دوباره شروع کرد به دویدن، فعلا تنها چیزی که مهم بود والس بود و اون مرد جایی برای مشغول کردن ذهنش نداشت، بعد یک سال قرار بود ببینتش مسلما زمان درستی برای درگیری ذهنش با مسائل دیگه ای نبود!

با رسیدن به سالن نمایش و هیاهوی نه چندان زیادی که بین تماشاگرا جریان داشت باعث شد لحظه ای وایسته و نفسی تازه کنه، والس نرسیده بود و همین کافی بود.

با کمی مکث نفس عمیقی کشید و شروع کرد از راه پله های ریز و کم ارتفاع سالن نمایش پایین رفتن و هر از چندگاهی بدون اینکه حواسش باشه سقلمه ای هم به بعضی تماشاگرا میزد که باعث میشد صدای اعتراضشون بالا بره، با رسیدن به ردیف اول و با دیدن برادرش که بیخیال روی صندلی تاشوی اونجا نشسته لبخند کمرنگی زد و به سمتش قدم برداشت.

"WALTZ"[Uncomplete]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon