┫Chapter 14┣

209 58 41
                                    

عشق,حسیه که نمیتونی تعریف یکسانی براش ارائه بدی،چندین میلیارد آدم روی زمین زندگی می‌کنن و اگه هر کدوم از اونا احتمالا شانس عاشق شدن پیدا کنن هر کدوم تعریف متفاوتی رو براش دارن،عشق جزئی از خداست و خدا اندازه ی تموم آدمای روی زمین راه برای حس کردن عشق گذاشته...

اما،اون عاشق نبود،حداقل عاشق مردی که کنارش تو خواب عمیقی فرو رفته بود.

روی تختش غلط زد و به سقف بالای سرش خیره شد!

حتی اگه ازش یه ساعت پیش می‌پرسیدن قراره شب روی تخت چانیول و کنارش بخوابه قطعا سکته ی ناقص رو رد میکرد.

آروم سرشو برگردوند و به چهره ی آروم مرد که توی خواب کاملا بی پناه به نظر می‌رسید خیره شد.

درست بعد از برگشتنتشون به عمارت لباساشونو عوض کرده بودن و کنار شومینه ی اتاق چانیول در حالی که روی صندلی گهواره ای توی آغوش مرد فرو رفته بود به شعله های آتیشی که اتاق رو گرم میکرد خیره شده بودن.

ناخودآگاه دستشو جلو برد و روی صورت غرق در آرامش مرد گذاشت.

تموم زمانی که باهاش گذرونده بود آرامش عجیبی داشت،یه آرامش هیجان انگیز و چقدر  حساش کنار اون مرد تناقض داشتن!

وقتی روبه روی شومینه و توی آغوش مرد پلکاش روی هم افتادن و آروم به خواب فرو رفت،فکرشم نمی‌کرد وسط شب بیدار شه و خودش رو روی تخت مرد و کنارش پیدا کنه.

با دستای گرمی که دورش پیچیده شدن ناگهانی توی آغوش گرمی فرو رفت و همین کافی بود تا از شر افکار بی سر و تهش خلاص شه.

صورتش کاملا روبه روی گلوی چانیول بود و گرمایی که بدن مرد بهش منتقل میکرد از گرمای شومینه ای که یکم اونطرف تر صدای سوختن هیزمای خشکش آرامش خاصی رو به سکوت اتاق می‌بخشید، لذت بخش تر بود!

لبخند کمرنگی و رضایت بخشی زد و کمی خودش رو پایین کشید و در حالی که سرش روی بازوی مرد بود صورتشو به سینه ی گرم و ستبرش چسبوند،آروم پلکاشو روی هم گذاشت و در حالی که دوباره چشماش گرم خواب میشدت با خودش آرزو کرد،

«کاش زمان برای همیشه همینجا وایمیستاد»

 
نفس عمیقی کشید و عطر آشنا و مورد علاقه اش روبه ریه هایش کشوند و با کمی مکث پلکاشو از هم فاصله داد و همین کافی بود تا نگاهش به پسری بیوفته که آروم توی آغوشش فرو رفته بود..

توی سکوت بهش خیره شده بود که با صدای زنگ خوردن گوشیش سریع از روی میز کنار تخت برش داشت و صداش رو قطع کرد ،آروم دستشو از زیر سر پسرک بیرون کشید و بعد از اینکه بوسه ی آرومی روی موهاش نشوند از تخت بلند شد و در حالی که با قدمای بلندی اتاق رو ترک میکرد تلفنش رو جواب داد.

"WALTZ"[Uncomplete]Where stories live. Discover now