در حالی که چمدونش رو پشت سرش میکشوند بی توجه به هوای سرد سئول وارد پنت هاوسش شد و لبخندی به خاطر گرمای مطبوعی که صورتش رو لمس کرد، زد.-خوش آمدید قربان!
با صدای کیوهیون نگاه بی هدفش رو روی مرد کشوند و لبخند کمرنگی زد.
-هی پسر خیلی وقت شد ندیدمت.
کیوهیون با نگرانی سمتش قدم برداشت و در حالی که نگاه سرگردونش رو تو چشمای خسته ی بکهیون میگردوند لب زد.
-خوبید قربان؟حالتون...حالتون خوبه؟
بکهیون لبخندشو حفظ کرد و با لحن اطمینان بخشی دست راستشو رو شونه ی مشاورش گذاشت و گفت.
-خوبم، نگران نباش، بهتر از قبلم.
و چشمکی زد و در حالی که چمدونش رو همونجا ول میکرد با قدمای بلند سمت پذیرایی قدم برداشت و حین راه رفتن کاپشنش رو در آورد و کفشاشو با پاش به سمتی پرت کرد و لحظه ای بعد روی کاناپه ولو شده بود.
چشماشو بست و سعی کرد به چیزی فکر نکنه ولی همزمان بغض عجیبی گلوش رو فشار میداد.
نیومده بغض کرده بود؟ این چه سردرگمی کوفتیی بود که گریبان گیرش شده بود؟
پلیورش رو از تنش بیرون کشید و گوشه ای انداخت که با صدای کیوهیون مجبور شد پلکاشو از هم باز کنه و همونطور که سرشو به کاناپه تکیه داده بود منتظر بهش خیره شد.
-چیزی نیاز دارید؟اگه چیزی هست من میتونم...
بکهیون حرفش رو قطع کرد و خسته زمزمه کرد.
-لازم نیست کیو! فقط اگه میشه تنهام بذار میخوام استراحت کنم.
مرد با کمی مکث سری تکون داد و لحظه ای بعد صدای بسته شدن در پنت هاوس تو فضای مسکوت خونه پیچید.
عصبی چشماشو باز کرد و بی توجه به سوزش چشماش از جاش بلند شد و سمت حمام قدم برداشت، چش شده بود؟ بعد چیزایی که از جونگین شنیده بود چی سرش اومده بود؟
مگه چانیول یه آدم بی رحم نبود؟ مگه هر چی سرش میومد حقش نبود؟
پس دقیقا چه مرگش شده بود؟دوش آب سرد رو باز کرد بی توجه به سردی ای که برای لحظه ای تموم ماهیچه های بدنش رو قفل کرد با همون لباسا زیر دوش ایستاد و گذاشت قطره های آب یکی بعد از دیگری تنش رو به آغوش بکشن.
هنوزم میتونست بوسه های والس رو به یادش بیاره هنوز هم لمساشو روی بدنش حس میکرد اما تا کی؟
والس قرار نبود هیچوقت بخوادش، قرار نبود سمتش بیاد یا قرار نبود اون ماسک لعنتی رو از چهره اش برداره.حتی اون صدایی که اسمش رو بیان میکرد صدای واقعی مرد نبود، دستگاهی که پشت ماسک نصب شده بود صداش رو تغییر میداد.
YOU ARE READING
"WALTZ"[Uncomplete]
Fanfiction•¬کاپل: چانبک | هونهان | لوبک (لوکاس و بکهیون) •¬ژانر: رمنس| اسمات| مافیا| دراما •¬خلاصه: -اگه همون روز اول میفهمیدم بالرین فریبنده ی جانگ که راحت اومد توآغوشم و به عطر تنم عادت کرد قراره یه روز اینجوری سمتم اسلحه بکشه محکمتر بغلش میکردم! +منم اگه م...