part twenty 🍒

824 127 51
                                    

یونجون از پشت میز بلند شد و با جدیت تمام رو به پدر و مادرش گفت ' میشه لطفا از اینجا برید ؟ ' می دونست فهمیدن همه چیز از زبون پدر و مادرش برای دایی بومگیو بدتره .

مادرش عصبانی بلند شد و نگاه تمسخرآمیزی به بومگیو انداخت ' برای این پسره داری ما رو از خونت بیرون می کنی ؟ '

یونجون برای اینکه سعی کنه عصبانیتش رو کنترل کنه کوتاه چشم‌ هاش رو بست ' مامان لطفا ، هرکاری بگید می کنم فقط برید '

خنده ی عصبی کرد ' هرکاری ؟ ' کیفش رو از روی صندلی برداشت و بازوی شوهرش که حالا بلند شده بود رو گرفت ' فکر کن پدر و مادری نداری '

یونجون خواست داد بزنه و بگه نه اینکه تا الان خیلی به عنوان پدر و مادرم خیلی کارا برام کردین ؟ اونا چیزی جز یه سقف بالا سر و مقداری پول براش نبودن ، هیچ وقت محبتی ازشون دریافت نکرده بود که الان بخواد ناراحت باشه . با اینکه خیلی حرف داشت اما سکوت کرد و به رفتن پدر و مادرش خیره شد ‌.

پدر و مادر یونجون بی توجه به دایی بومگیو که جلوی در بود ، از کنارش گذشتن و رفتن سمت ماشینشون
'  ریوجین برو و سوار ماشین شو ' دختر خانواده چوی که موقعیت رو خطرناک می دوست به حرف پدرش گوش داد .

دایی بومگیو داخل شد و یه آلفا قد بلند و مو مشکی رو دید که حدث می زد اسمش یونجون باشه ،لعنتی بومگیو رو نمی دید .

' بومگیو کجاست ؟ ' با جدیت تمام به پسر روبروش نگاه کرد و سعی کرد بهش بفهمونه چقدر عصبیه .

یونجون نگاهش رو از دایی بومگیو گرفت . گیو بعد از رفتن پدر مادرش بخاطر استرس زیاد معدش بهم ریخته و بود احساس می کرد که حالت تهوع داره و برای همین رفته بود توالت .

' الان میاد ، میشه قبلش حرف بزنم باهاتون ؟ گفتن اینجور چیزا برای بومگیو سخته . '

پوزخندی زد و دست به سینه شد ' خودش باید بیاد و همه چیز رو برام تعریف کنه ،و صد البته که بعد از گفتن یک ثانیه هم قرار نیست اینجا بمونه '

یونجون که می دونست هرچی بگه باعث عصبانیت مرد روبروش میشه پس فقط سکوت کرد و صبر کرد تا بومگیو بیاد . لعنتی مطمئن بود قرار نیست این ماجرا راحت تموم شه .

بومگیو چند لحظه بعد با رنگ و رویی رفته اومد پیششون ، تنها ترسش از دست دادن یونجون بود و بس ، حتی فکر کردن بهش باعث میشد باز استرس بگیره .

با قدم های لرزون رفت کنار یونجون وایساد و یونجون با نگرانی نگاهش کرد .
'سلام دایی جه بوم . '
بلافاصله بعد از تموم شدن حرف بومگیو گفت ' درمورد خیلی چیز ها باید بهم توضیح بدی ، زود باش ،منتظرم.'

بومگیو آروم نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش رو جمع کنه ، چرا باید اینقدر یهویی و بدون مقدمه میومد ؟ اصلا چجوری آدرس اینجا رو پیدا کرده بود ؟

I Hate My strawberry smell Where stories live. Discover now