part nineteen 🍄

848 139 113
                                    

با انگشتش روی سینه ی یونجون ضرب گرفته بود ، داشت به لپ تاپی که روی پاهای یونجون بود نگاه می کرد اما ذهنش کامل پرت از اون ارقام و اشکال روی صفحه بود .

پوف کشداری کشید که باعث جلب توجه یونجون شد
' حوصلت سر رفته ؟ ' سرش رو تکون داد و آروم زمزمه کرد ' فقط ذهنم درگیره' .

یونجون آروم موهاش رو بوسید ' می خوای بهم بگی؟'

بومگیو سرش رو از روی بازوی یونجون برداشت با اخم روی تخت نشست ' من الان دوست پسر دارم ، مهم تر از اون تو شکمم یه بچه دارم و داییم هنوز نمی دونه ، اگه بفهمه زندم نمی زاره'

یونجون لپ تاپشو بست و موهاشو با بالا حالت داد ، بومگیو کاملا داشت درست می گفت و حتی خودش هم خانواده داشت ، اما اون لعنتی یه جوری کیوت داشت غر غر می کرد که نمی تونست به کار هاش لبخند نزنه.

' نظرت چیه باهاش قرار بزاری که همه چیزو بگیم بهشون ؟ ممکنه عصبی بشن اما بعدا درک می کنن '

بومگیو از اینکه در آخر با واقعیت روبرو شده بود بالشت یونجونو برداشت و صورتشو گزاشت روش تا صدای جیغش بلند نشه .

الان یک هفته از توی رابطه بودنش با یونجون می گذشت و هیچ نمی خواست با گفتن ماجرا به داییش همه چیز خراب شه و از هم جدا شن .

' نمی خوام ... فوقش داییم با یه بچه یک ساله می بینتم ، تازه اون موقع دیگه نمی تونه جدامون کنه ، بعدشم مجبورت می کنم باهام ازدواج کنی اینجوری قطعی تره . ' تند تند پشت سره هم گفت و با چهره ای قاطع همراه با کمی مظلومیت به یونجون نگاه کرد ، مطمئن بود نقشش نقص نداره اما با خنده ی یونجون حس کرد شبیه بچه ای شده که سعی داره با نقشه های ساده کوکی مورد علاقشو پیش خودش نگه داره .

یونجون درحالی که سعی می کرد خودشو آروم کنه ، پیشونیه بومگیو رو بوسید و با فاصله ی کمی ازش گفت
'حتی اگه مایل ها ازم دور باشی بازم میام و بغلت می کنم و اجازه نمیدم از پیشم جم بخوری ، پس نگران نباش ' بومگیو با حرف یونجون کمی دلگرم شد و سرشو تکون داد . ' پس زنگ بزنم بهش ؟ '
یونجون در جواب بومگیو آره ای گفت ، خودش هم استرس داشت ، اگه داییه بومگیو جدی جدی جداشون می کرد قطعا بومگیو رو می دزدید ،ولی اون دوتا جفتشون بالغ بودن و نباید توی کارشون دخالتی می کرد.

بومگیو گوشیش رو از روی تخت برداشت و شماره ی داییشو گرفت ، با استرس گوشی رو روی گوشش گرفت و منتظر موند ‌. چیزی تا قطع شدن گوشی نمونده بود که داییش جواب داد ‌.

' واو ببینین کی بالاخره تصمیم گرفته به داییش زنگ بزنه ' بومگیو لبخندی کوچیکی زد ' خوبی ؟ '
' اوهوم ، فقط سرم شلوغه ، کاری داشتی ؟ '
بومگیو نفس عمیقی کشید و وقتی دست یونجون روی کمرش قرار گرفت گفت ' می خواستم یه چیزی بگم بهت ، می تونی بیای سئول ؟ '
' اینقد مهمه که بخاطرش بیام اونجا ؟ می دونی که کلی کار دارم و راه هم زیاده '
' یکم زیادی مهمه ...'
' بومگیو ، باز چه گندی زدی؟'
' باور کن هیچی ، شایدم آره ولی اگه میشه بیا تا بتونم رو در رو بگم بهت '
' اوکی ، احتمالا پس فردا بیام و برای سه روز آیدنش مرخصی بگیرم ، فقط امیدوارم گندی که به بار اوردی خیلی بزرگ نباشه . فعلا' صداش عصبی بود و همین بومگیو رو به شدت می ترسوند.
' فعلا' تلفن رو قطع کرد و به یونجون نگاه کرد .

I Hate My strawberry smell Donde viven las historias. Descúbrelo ahora