part one 🍒

2K 304 171
                                    

با صدای مامان عزیزش که داشت از طبقه ی پایین گلوی خودش رو پاره می کرد پتوی نازکش رو کنار می زنه و روی تخت میشینه ' بیدار شدم مامان '
واقعا نگران تار های صوتی مامانش بود ، قطعا توی جشن فارغالتحصیلیش مامانش رو در حالی میدید که جراحیه حنجره انجام داده و داره بی صدا براش گریه می کنه .' بومگیو بیدار شو مدرست دیر میشه'

آه طبق معمول مامانش صداش رو نشنیده بود .
از اتاقش میاد بیرون و وارد دست‌شویی طبقه ی بالا میشه . بنظرش بجای این که دانشمندان روی دایناسور ها تحقیق کنن باید میومدن و روی این که چرا صدای مامانا به ما می رسه اما صدای ما بهشون نمیرسه تحقیق می کردن ، قطعا اینجوری مشکل نصف نوجوون ها حل می شد .

صورتش رو با حوله ی قرمز رنگش خشک می کنه و پله ها رو تا طبقه ی اول طی می کنه ' صبح بخیر '
مامانش که درحال ریختن مربای توت فرنگی روی پنکیک های پف کرده اش بود . بشقاب سفید رنگ رو بر می داره و جلوی پسر کیوتش می ذاره . 'صبح بخیر عزیزم ' بومگیو آیگیو ریزی برای مامانش میره و تیکه ی پنکیکی که جدا کرده بود رو می ذاره داخل دهنش .

از وقتی بچه بود زیر دسته بوسه های پی در پیه مامانبزرگ و مامانش بزرگ شده بود و می تونست لوس بودنش رو مدیون اون دوتا باشه .

' بومگیو چند وقته یچیزی می خوام بهت بگم '

بومگیو که با چتریای روی چشماش به مامانش داشت نگاه می کرد منتظر ادامه ی حرفش می مونه
' می دونم که خودت مراقبی اما توی مدرسه مواظب خودت باش ، می دونی که تو یه '

' آره مامان من یه امگام و باید حواسم به آلفا های اطرافم باشه ' مامانش همیشه این حرف ها رو بهش می زد و تازگی نداشت . می دونست که از روی دلسوزیه اما دیگه خسته شده بود . تازه ، اون حتی داشت از بوی  فورمون های یه آلفا استفاده می کرد تا توی دردسر نیوفته اما بازم اون بوی توت فرنگیه مزاحمش کار رو خراب می کرد .

کوله ی کوچیکش رو روی دوشش می اندازه و خم میشه تا کفش هاش رو بپوشه . خوشبختانه نصف  سال تحصیلی رو گذرونده بود و می تونست تا چند ماه دیگه از دست نصیحت های مامانش خلاص شه.
' خدافظ مامان '

'مواظب خودت باش ' لبخندی می زنه و دره خونه رو باز می کنه . تا مدرسه راهی نبود و پاهای شکننده و ظریفش می تونستن تا اون جا ببرنش ... البته نه تا وقتی که دوست عزیزش از نا کجا آباد پیدا بشه و خودش رو روی شونه هاش پرت کنه .

'چطوری بومییی ؟' بله اون تهیون بود که با تمام مهربونی ها و خوبیاش با اون مثل یه بچه رفتار می کرد درحالی که حتی ازش کوچیک تر بود .

'سلام ' تهیون دستش رو دور گردن بومگیو می اندازه و باهم به سمت مدرسه حرکت می کنن .
' امروز اون فورمون های مسخره رو نزدی ؟'

بومگیو انگار که تازه متوجه ی چیزی شده باشه ثابت وایمیسته . ' وایی یادم رفت ' می چرخه تا برگرده خونه اما تهیون مچ دستش رو میگیره و مانعش میشه ' بوی توت فرنگیت عالیه ، یجورایی مثل ویفره توت فرنگی می مونه ، چرا می خوای پنهانش کنی '

I Hate My strawberry smell Where stories live. Discover now