part twenty-one ❣️ end

762 83 23
                                    

ریتم آروم پیانو همراه با همخونی پرنده ها ، آفتاب خنک صبحگاهی که به پوستشون می خورد و بارون بهاری که شب قبل تدارک خیس کردن چمن هارو کشیده بود و حالا شبنمی رو روی برگ گل یاس منتظر افتادنش بود.
همشون قشنگ بودن ، همشون ، تک تک جزئیات امروز برای یونجونی که با استرس منتظر اومدن همسر آیندش بود قشنگ بودن .

دست هاش از استرس خیس بودن و با قفل کردنشون بهم سعی داشت کنترلش کنه درحالی که تمام حواسش به انتهای فرش قرمز و پسر مورد علاقش که روش قدم برمیداشت بود. مو های عسلیش با هر قدمش بالا پایین میشدن و روی لب هاش لبخند خجلی نشسته بود و با زیباییش برای بار هزارم یونجون رو عاشق خودش کرد.

چیشد که به اینجا رسیدن؟

[دو ماه قبل]
از پشت پسر مورد علاقش رو بغل می کنه لبخندی روی لب هاش میاره 'اومدی؟ ' در جواب اوهوم آرومی تحویل میده و سرش رو توی گردنش فرو می کنه تا عمیق تر عطر تن دوست پسرش رو حس کنه . نفس عمیقی میکشه و بوی شامپوی بومگیو رو وارد ریه هاش می کنه و حلقه ی دست هاش رو تنگ تر.
'دارم آشپزی می کنما' بعد از حرفش خندید و قاشقی که داشت باهاش غذارو هم میزد کنار گذاشت.

بین بازو های یونجون می چرخه و با لبخند به صورت دوست پسرش که هر روز توی اون کت شلوار اداری قشنگ تر میشد نگاه می کنه.
یونجون خم میشه و بوسه ی کوتاهی روی لب های نیمه باز بومگیو میکاره اما قبل از اینکه خیلی دور شه دوباره می بوستش و برای بار سوم بوسه ی عمیقی رو شروع می کنه . بیشتر می خواست ، حالا که از تصمیمش مطمئن بود تمام بومگیو رو می خواست.

با صدای گریه ی بچه از هم جدا میشن و نارضایتی رو میشد از توی تک‌ تک اجزای صورت بومگیو دید.
' من میرم' بومگیو گفت و حلقه ی دست هاش رو از گردن یونجون باز کرد . قبل از اینکه خیلی دور بشه یونجون مچ دستشو میگیره ' امشب ، گارام رو ببریم پیش هونگ‌جونگ ؟' بومگیو که نیت یونجون رو حدس زده بود لبخند خجالتی ای میزنه ' باشه' و میره.
مطمئن بود که امشب همه چیز رو بهش بگه.

گارام رو گذاشته بودن خونه ی و هونگ جونگ و هرچقدر که به خیابون نگاه می کرد مطمئن بود این راه خونه نیست و ازش خیلی دور تره ' جونی کجا داریم میریم ؟' یونجون یه دستشو روی رون بومگیو گذاشت و آروم فشارش داد. ' برسیم می فهمی.'
به طرز باور نکردنی ای زیبا تر از هر روزی بود و این یونجون رو دیوونه می کرد!

بومگیو اخم مصنوعی کرد و با یادآوری چیزی زیر لب خندید ' یادته اون بار قرار بود بریم خونه ی وویونگ و سان؟' یونجون با یادآوری اون روز بلند خندید' بهت گفتم بعدش چقدر جریمه شدم؟' صدای خنده های بومگیو هم رفته بود بالا ' می خواستم همونجا مارکت کنم ولی در عین حال خجالتم می کشیدم ' یونجون زیر چشم به بومگیو نگاه کرد و رون بومگیو رو بیشتر فشار داد ' الان بخوای اون کارو بکنی به مقصدمون نمی رسیم' بومگیو که متوجه شد یونجون جدیه سعی کرد خنده هاش رو کنترل کنه و آروم سره جاش نشست.

I Hate My strawberry smell Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang