part twenty-one 🐾

931 132 135
                                    

قطعا اون روز یه روز عادی بود که یونجون تصمیم گرفته بود بره شرکت و بومگیو توی خونه داشت تلوزیون میدید ولی با درد یهویی که توی شکمش پیچید مطمئن بود که نشونه ی خوبی نیست .

اولش سعی کرد توجهی بهش نکنه ولی با بیشتر شدنش دیگه نتونست تحمل بیاره و زنگ زد به یونجون ، و لعنتی جواب نمی داد چرا باید توی این شرایط جواب نده ‌.

خواست با کای تماس بگیره اما یادش اومد که اون پیش سوبینه و نمی خواست روزشون رو خراب کنه

پس با سومین نفری که به ذهنش رسید تماس گرفت و به بوق های پی در پی که در اون لحظه با آروم ترین حالت ممکن به صدا در میومدن گوش داد ، چند ثانیه بعد از وصل شدن تماس بدون هیچ مقدمه ای گفت
'دارم از درد میمیرم '

وویونگ که با حرف بومگیو به سرفه افتاده بود سعی کرد آروم باشه و گفت ' دقیقا کجات ؟ '
واقعا با وجود اون درد ثانیه ای نمی تونست حرف بزنه حتی نفس کشیدن براش سخت شده بود
' توی دلم'

وویونگ نفس عمیقی کشید و بخاطر سهل انگاری و حماقت اون پسر که حتی نمی دونست که چه تاریخی قراره بچش بدنیا بیاد با عجله گفت ' تا من بیام دنبالت خیلی دیر میشه ، باشگاه سنگهوا همون نزدیکیاست زنگ می زنم بهش بیارتت بیمارستان هونگ جونگ ، اونجا میبینمت خداحافظ '

تلفن رو قطع کرد و بومگیو رو با دردی که حس می کرد هر لحظه قراره بکشتش تنها گذاشت . دوباره یونجون رو گرفت اما جواب نداد ، توی این شرایط بیشتر از هر چیزی بهش نیاز داشت .

بعد از پنچ دقیقه زنگ خونه خورد و با تمام تلاشش رفت و در و باز کرد ، سونگهوا که صورت رنگ پریده ی بومگیو رو دید ، قبل از اینکه بیوفته زیر بغلش رو گرفت
' اون یونجون احمق کجاست ؟ ' با نگرانی بومگیو رو تا توی ماشین کشوند و بعد از نشوندونش روی صندلی سریع حرکت کرد .

وقتی رسیدن بلافاصله بومگیو رو بردن توی اتاق و سونگهوا و هونگ جونگ بیرون اتاق زایمان منتظر بودن .
جو بینشون خیلی سنگین بود ، سونگهوا خواست حرفی بزنه اما با رسیدن یونجون و وویونگ سکوت کرد .

یونجون کاملا آشفته بود و عصبی ' می تونم برم تو ؟ '

هونگ جونگ از روی صندلی بلند شد و جلوش رو گرفت
' اگه بری داخل فقط بدتر میشه '
یونجون خواست حرف هونگ جونگ رو باور کنه اما با صدای گریه بومگیو واقعا یه لحظه عقلش رو از دست داد ' ببین خیلی داره اذیت میشه بذار برم پیشش ، قول می دم کاری نکنم '

سونگهوا دستشو گذاشت رو شونش و با جدیت گفت
'احمق ، اگه بری تو و ببینی داره درد می کشه نمی زاری کارشونو بکنن '

کشوندتش سمت صندلی و مجبورش کرد بشینه . یونجون واقعا نمی خواست بومگیو اینقدر درد بکشه ، حتی وقتی باید می بود و از دردش کم می کرد کنارش نبود .

I Hate My strawberry smell Where stories live. Discover now