part twelve 🐾

1.2K 163 224
                                    

چشم هاش رو باز کرد و با اولین چیزی که روبرو شد موهای ی مشکی بومگیو بود ، یکم که گذشت متوجه شد که بومگیو کامل توی بغلشه و سرش رو گذاشته روی سینه ی یونجون .

دست هاش رو روی کمر بومگیو بالا و پایین کرد و باعث شد اون تدی بر سرش رو بماله به تیشرت یونجون ، لبخند کوچیکی زد و موهای ابریشمیش رو بوسید.

می خواست از روی تخت بلند شه و یه چیزی برای خوردن حاضر کنه اما نگران بود که باعث شه بومگیو از خواب بپره !

آروم از بومگیو فاصله گرفت و وقتی بلند شد پتو رو کامل روش کشید .

دیشب ، صلح آمیز زنگ زد به سوبین و وقتی همه چیز رو به سوبین گفت ، اونم قبول کرد که تا وقتی بچه بدنیا میاد کار های شرکتِ یونجون رو انجام بده و خودش هم شبا بیدار بمونه و بقیه ی کار ها رو بکنه . اینجوری می تونست پیش بومگیو باشه و ازش مراقبت کنه .

وقتی که شیر رو توی شیر جوش ریخته بود و منتظر بود تا گرم بشه ، به این فکر افتاد که بچه داشتن چقدر می تونه کیوت باشه ، یه دختر یا پسر بچه ی کیوت که باهاش بازی کنی و توی بغلت بخوابه ، و بتونی باهاش بری پارک و بازی کردنش رو تماشا کنی .

یونجون که درحال فکر کردن بود با سر رفتن شیر ها از خیال پردازی اومد بیرون .

بعد از حاضر کردن صبحونه رفت توی اتاق تا بومگیو رو بیدار کنه و وقتی در رو باز کرد متوجه شد که روی تخت نشسته و یه عروسک توی بغلشه .

' صبح بخیر '

یونجون به دیوار تکیه داد و گفت ' اون عروسک همونی نیست که برات برنده شدم ؟ '

بومگیو سرش رو بالا و پایین کرد و جواب داد ' عجیبه دیشب بدون اینکه بغلش کنم خوابم برد ....'

' آه راستی اصلا برنده نشدم ...'

' پس چجوری گرفتیش ؟'بومگیو با تعجب نگاهش کرد و منتظر جوابش موند .

' خب خریدمش ، اون مرده ای که ... هوف می خواست شوگر ددیت بشه رفت رو مخم و نتونستم تمرکز کنم '

دست به سینه به دیوار کنار در تکیه داد و جوری حرصی بود که اگه بومگیو اونجا نبود چند تا فوحش آب دار نسیب اون بدبخت می کرد .

بومگیو با لب های خط شده چونش رو گذاشت روی عروسک ' یادمه اون شب که با تهیون رفتی تو اون اتاقکه وقتی برگشتین جفتتون خیلی عصبانی بودین ، چرا اینقد باهم مشکل داشتین ؟ اصن تهیون الان کجاست ؟ '

یه تلنگر بهش فقط باعث می شد برگرده به گذشته باز اون عذاب وجدان لعنتی بیاد سراغش ، کاش فقط می فهمید تهیون مثل یونجون نابود نشده باشه ...

[فعلعش بعک ...]

توپ بسکتبال رو محکم به زمین می زد و بعد از برخوردش به دیوار اون رو می گرفت و باز این کار رو ادامه می داد .

I Hate My strawberry smell Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora