Pt.5

622 33 0
                                    

تهیونگ:میخوای با من بیای؟
کوک:چی؟
تهیونگ:با من بیای با من زندگی کنی برای همیشه
کوک:اخه من...
تهیونگ:فکراتو کن فقط اکه با من بیایی همه چیت دست من میشه حتی نفس کشیدنت
اینو گفت و از اتاق خارج شد و حالا کوک مونده بود و یه عالمه سوال که چرا ازش خواسته بود باهاش بره؟مگه اون کی بود؟
+جای تو بودم میرفتم
کوک سرجاش ایستاده بود مثل یه ربات شده بود که دکمه خاموشیشو زده بودن اصلا نمیتونست درست فکر کنه .از نظر عقلی رفتن با همچین مرد مرموزی اشتباه بود اما چرا؟چرا محض ورودش به اتاق این طوری محوش شده بود؟
چرا؟چرا دلش میخواست بیشتر ببینتش؟
عصبی شده بود و از بس پوست لبشو کنده بود دیگ میتونست مزه خونو حس کنه.
انگار مغزش از کار افتاده بود و دیگ هیچ دستوری نمیداد انگار تمام وظیفشو داده بود دست یه تیکه گوشت قرمز.
کوک به زندگیش فکر کرد که چیزی برای از دست دادن نداشت اما این کار دیونگی محض بود.دو راهی سختی بود عقل یا قلبش؟
+هی بچه زود باش اگه بره دیگه نمیادا
کوک:اون کیه
+فکر کردی میدونم
کوک چیزی نگفت و از اتاق بیرون اومد و چشم چرخوند تا همون مرد رو ببینه. با خودش گفت اگه برای بار اخر ببینتش و مثل  همون ورودش محوش شه باهاش میره اما خودشم خوب میدونست اینا همش یه بهونه مسخره بود.
سر چرخوند تا بالاخره دیدش موهای بالا داده شده و لب های خیس از شراب
کوک چطوری میتونست خودشو از دیدن این آدم محروم کنه؟
پس تصمیمشو گرفت و به سمتش حرکت کرد
کوک:باهات میام
تهیونگ:مطمئنی؟
کوک:اره
تهیونگ:خیلی خب
تهیونگ لبخندی زد و به سمت در خروج حرکت کرد خوب چیزی تونسته بود بعد مدت ها تور کنه.
کوک:تو کی هستی
تهیونگ:میفهمی
کوک:چرا ازم خواستی باهات بیام
تهیونگ:چقد حرف میزنی
کوک فهمید که باید ساکت شه .
تا رسیدن به خونه حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه کوک سر بلند کرد و همون خونه ای رو دید که امروز صبح مدرسه رو براش پیچوندن پس این همون دکتر دیونس؟
کوک:تو...تو دکتری؟
تهیونگ:اگه باشم؟
دهن کوک بسته شد و اروم پشت سر تهیونگ وارد همون خونه ای شد که دوستش با آب و تاب از ترسناکیش تعریف میکرد.نمیشد پنهون کرد که واقعا ترسیده.
تهیونگ:نامجون؟
تهیونگ با تموم وجودش داد زد
نامجون:بله!
تهیونگ:دوست جدید اوردم
نامجون:باز کیو اوردی بدبخت کنی
تهیونگ:دهنتو ببند
کوک:سلام..!
نامجون سرش رو تکون و در گوش تهیونگ چیزی گفت
نامجون:چند سالشه این؟
تهیونگ:به تو چه
برای چند ثانیه هر سه نفر ساکت شدند
تهیونگ:خب نامجون این بچه رو ببر یه اتاق چیزی هم نمیگی
و این جمله رو گفت و از اونجا دور شد و بدون هیچ مکثی وارد اتاق جیمین شد.
جیمین چند دقیقه ای بود که ار روی درد بدنش به خواب رفته بود.
تهیونگ کتش رو روی صندلی انداخت و کنار جیمین روی تخت دو نفره نشست
تهیونگ:زود خوابیدی جیمینا
تهیونگ چند دقیقه بدون هیچ حرفی کنار جیمین نشست و به صورت رنگ پریده نگاه کرد و در اخر خسته شد و به اتاق خودش برگشت
تهیونگ:تو اینجا چیکار میکنی
نامجون:میخوام باهات حرف بزنم
تهیونگ:زود بگو خوابم میاد
نامجون:ببین ته ته من دوست بچگیاتم
تو هر شرایطی پشتت بودم و الانم هستم اما چند ساله دیگ شورشو دراوردی
تهیونگ:یاا چیکار میکنم مگه
نامجون:منتظر مردن جیمین باش و همینطور مردن همین بیچاره ای که آوردیش
تهیونگ:کم مونده به مردن همه
نامجون سرش رو تکون داد و توی دلش برای آینده ای نه چندان دور تاسف خورد .نمیدونست چی توی فکر شیطانی تهیونگ میگذره .مدتی بود تهیونگ کلا آدم جدیدی شده بود .
تهیونگ پیرهنشو دراورد و لباس خوابشو پوشید و با بطری شامپاین توی دستش روی تخت افتاد.پوزخندی به حرف های نامجون زد.هیچ کس نمیدونست تو این چند سال چه اتفاق هایی که براش نیفتاده بود.همه فقط اون اخلاق رو میدیدن.

-the flower of death-Where stories live. Discover now