...
عمارت کیم تهیونک بعد از چند سال رنگ و رو گرفته بود.همه چیز انکاری رنگی شده بود شاید به خاطر این بود صاحبش شاد شده بود.هر چی که بود چیز غریبی بود.بعد از چند سال همه چراغ های عمارت روشن شده بود.سوکجین و خواهرش که فکر میکردن این مهمونی کوچیک یه جور خوش امد گویی خیلی ریلکس نشسته بودن و خوش و بش میکردن.نامجون هم بدون اینکه از چیزی خبر داشته باشه روبروی سوکجین نشسته بود و جامش رو پر و خالی میکرد و بعدی جیمین بود و که با صورت گرفته کنار نامجون نشسته بود.
جین:تهیونگ این ضیافت خیلی خوبه
تهیونگ لبخندی زد و منتظر نفر اخر شد
جونکوک با شنیدن صدای تهیونگ که اونو برای شام صدا میزد اروم از پله ها پایین اوند .
تهیونگ:جئون جونکوک دوست ما باهامون زندگی میکنه
جونکوک رو به همه معرفی کرد و بعد همشون در سکوت عذاب اوری دور هم جمع شدن
سوبین:اوپا میشه امشب آهنگ بخونی
تهیونک جوابی نداد و به شیون اشاره ای کرد
چند دقیقه بعد شیون کیک سفید رنگی که با مشخص بود با دستای لرزونی روش تولدت مبارک رو نوشته بودن رو روی میز گذاشت
شیون:تولدت مبارک جونکوک
لبخند بزرگی روی صورت جونکوک نشست.انقدر حس خوشحالی میکرد که میخواست تو آسمونا پرواز کنه.فکرشم نمیکرد تهیونک براش تولد بگیره
نامجون:عا تولدته؟
تهیونگ:۱۸سال میشه پس میتونی مشروب بخوری
کوک:خب من قبلش خوردم
تهیونگ:ها؟
نامجون:خب پس تولدت مبارک
فضا سرد و خشک بود.سوکجین و خواهرش مات و مبهوت صحنه مقابلمون بودن مخصوصا سوکجین که همچین کارایی رو از جانب برادرش میدید.
کوک:ممنونم تهیونگ
تهیونگ جوابی نداد.جوابی نداشت که بده.چی بگه؟ بگه خیلی برام عزیز شدی ؟ یا چی؟
سوبین:اوپا برامون بخون دیگ
کوک:اره لطفا به عنوان هدیه تولدم
تهیونگ سری تکون داد و به سمت گیتارش رفت و با کوک کردن گیتارش چشماش رو بست.
«قهومو بیار ،شیرین باشه
میپرسی چرا؟
میگم بهت
اره بیبی
تو اومدی
هیچ وقت ،هیچ وقت
حتی تصورشم نمیکردم ببینمت
تورو ،یه فرشته؟
تو مطمئنی ادمی؟
تو همونی هستی که دیونت شدم
تو ،تو یه تیکه از بهشتی
خود خود عشق
اره بیبی
قهومو شیرین بیار
چون با اومدنت
زندگیم شیرین شد
بیا
بیا بشین رو پام
بیا تا صبح برات بخونم
بیا تا از خودمون برات بگم
چی دوست داری بشنوی؟
هر چی میخوای بگو
اره قهومو شیرین کن
میخوام تا صبح بیدار بمونم
میخوام زل بزنم تو چشمات
میخوام بگم چقدر میخوامت
میدونی بیبی
قهومو شیرین بیار
نمیخوام از دستت بدم
تو،تو
خود خود عشقی
بیا
بیا بشین رو پام
بیا تا صبح برات بخونم
بیا تا از خودمون برات بگم
چی میخوای بشنوی هوم؟»
تهیونگ خوندنشو تموم کرد.غوغایی توی دل جونکوک به پا کرده بود.به زور جلوی اشک هاش رو گرفته بود تا صورتش رو خیس نکنه.در حال دیونه شدن بود.نمیدونست چقدر از زیبایی صدای تهیونگ بگه. وقتی شروع به خوندن میکرد انگار دست مینداخت و قلبشو نوازش میکرد.
سوبین:این فوق العاده بود
نامجون میخواست چیزی بگه که چیز عجیبی دید.تلاقی نگاه تهیونگ مستقیما تو چشمای جونکوک بود و این پدیده عجیبی بود.
تهیونگ:خب دیگ نظرتون چیه مهمونی رو تعطیل کنیم
جونکوک سرفه ای کرد و حرکتی نکرد.مسخ شده بود.با صدای تهیونگ مسخ شده بود تازه نمیدونست .اگر میدونست این آهنگ مخصوص خودش بود چه حالی میشد؟
سوکجین:خوب بود داداش کوچیکه فردا میبینمت
تهیونگ میخواست جوابشو بده که صدای رعد و برق بهشون یادآور شد که بارون در حال باریدنه
تهیونگ:اوکی شب بخیر
دونه دونه سالن خالی میشد .الان فقط جونکوک مونده بود و جیمین.جیمینی که خشم و نفرت از صورتش میبارید. دلش میخواست دست بندازه و با دستای خودش جونکوک رو حفه کنه.عصبانی بود از دست خودش که این همه مدت عاشق تهیونک شده بود.پس بدون حرفی بغضشو قورت داد و راهی اتاقش شد.حالا تهیونگ موند و جونکوک و غرش بارون که خودشو به پنجره ها میکوبید.تهیونگ جرئت حرف زدن و جونکوک خگگهم حال حرف نداشت.دلش نمیخواست چیزی بگه و این شب رو خراب کنه.میتونست قسم بخوره که قشنگ ترین تولدش بود.
تهیونگ:میخوای بریم قدم بزنیم؟
کوک:عا واقعا؟
تهیونگ:هوم فقط نبینم سرما بخوریا
کوک:باشه
سریع کتی برداشت و کمی بعد خودشونو دوشادوش هم زیر بارون پیدا کرد.سکوت سنگینی فضا رو پر کرده بود و اما قلب جفتشون در حال فریاد زدن بود. تناقض قشنگی بود نه؟
کوک:توعم بارونو دوست داری؟
تهیونگ:آره کیه که دوست نداشته باشه
چند قدم دیگ رفتند و تهیونک بالاخره ایستاد
کوک:چیزی شده؟
تهیونگ:حالت بهتره؟
کوک:اره بره خودمم عجیبه کمتر درد دارم
تهیونک لبخند محوی زد
تهیونگ: بخاطر تو، میتونم وانمود کنم خوشحالم وقتی غمگینم
بخاطر تو میتونم وانمود کنم قوی ام وقتی خودم صدمه دیدم
امیدوار بودم عشق عالی باشه همونطوری که خود عشق عالیه
امیدوار م همه ی ضعفام پوشونده بشه
من گلی رو پرورش دادم که نمیتونه توی رویایی که نمیتونه واقعی بشه شکوفه کنه
میخوام یه مرد خوب باشم
فقط برای تو
تمام دنیا رو میدم
فقط برای تو
همه چیزو عوض کردم
فقط برای تو
ولی من ' من ' رو نمیشناسم
تو کی هستی؟!
من کی هستم؟!
جنگلی که فقط برای ماست، تو اونجا نبودی
راهی که در پیش گرفتم، فراموش کردم گذشته رو
من حتی کسی شدم که کاملا مطمئن نبودم کی بودم
سعی میکردم با آینه حرف بزنم، تو کدوم لعنتی ای هستی که اومدی؟
جونکوک آب دهنشو قورت داد و میخواست چیزی بگه که
تهیونگ:بهت حق انتخاب نمیدم جونکوک
مکث آرومی کرد و بعد ادامه داد
تهیونگ:تو از الان مال منی
و لب های داغ و خیسشو روی لب های جونکوک فرود آورد .زیر نور چراغ ،زیر بارون ،شب تولد جونکوک و این بوسه.با هر رقص لب هاشون شکوفه های درون جونکوک پژمرده میشدند و میمردند.اره این عشق بود .عشق واقعی باعث شد که این گل ها از بین برن .
از هم جدا شدند و با قیافه های خیس به هم خیره شدند
جونکوک:تو واقعا دوسم داری؟
تهیونگ:نه پس دارم فیلم بازی میکنم
کوک:عاشقتم کیم تهیونگ
تهیونگ دست زیر کمر جونکوک برد و بغلش کرد
تهیونگ:میدونی که حوصله سرما خوردنتو ندارم
جونکوک لبخندی زد .اره اون عاشق همین اخلاقش شده بود
YOU ARE READING
-the flower of death-
Fanfiction+بالا بیار _هیچ میدونی چیو دارم بالا میارم +فقط بالا بیار _دارم عشقتو بالا میارم ------- ژانر:هاناهاکی،رمنس،روزمره،اسمات🔞 کاپل:ویکوک -------