تهیونگ:بار اخرت باشه غلط اضافه میکنی
تهیونگ کوک رو در کمال ناباوری تنها توی جاده خالی از سکنه ول کرد و سوار ماشین شد.به هیچ عنوان نمیخواست صدای التماس های کوک رو بشنوه چرا که صدای سوزناک کوک خیلی دردناک بود.تهیونگ کم کم از اونجا دور شد و کوک موند و دلهره عجیبش .میترسید حالا حتی از تهیونگ هم کمی ترسیده بود.خودش هم نمیدونست چرا انقدر دیونه بازی دراورده بود.یعنی فقط به خاطر یه بغل؟
لنتی گفت و سردرگم کمی قدم زد .چیزی نرفته بود که ماشین سیاه رنگی کنارش ترمز کرد.سه مرد ازش پیاده شدن و به سمت کوک حرکت کردند.
کوک:شما کی هستین ها؟
اون ها چیزی نمیگفتند.در واقع کارشون همین بود که چیزی نگن.
کوک رو در یک حرکت به سمت ماشین کشوندن و با یه چسب روی دهنش صداش رو برای مدتی خفه کردند.
...
پرده رو کشید و بند لباس خوابشو سفت کرد و گوشه تخت نشست و به دیوار بی روح روبروش نگاه کرد.زندگیش چند سالی بود که به همین شکل میگذشت.
نه رنگی نه روحی!
دستی به موهاش کشید و میخواست که دراز بکشه که در با شدت باز شد و تهیونگ عصبی وارد اتاق شد.
جیمین:تهیونگ؟
تهیونگ دست انداخت و دکمه های لباسش رو با عصبی ترین شکل ممکن باز کرد.
جیمین:خوبی تهیونگا؟
تهیونگ چیزی نگفت و به سمت جیمین خیز برگشت و روش خیمه زد و سرش رو توی گودی گردن جیمین فرو برد و گاز ریزی ازش گرفت.
تهیونگ:امشب ساکت نباش خب؟
جیمین:حالت خوبه ؟
تهیونگ کنار جیمین دراز کشید و سیگاری گوشه لبش گذاشت
تهیونگ:بخواب دیر وقته
تهیونگ میخواست بلند شه که دست جیمین روی شونه تهیونگ نشست
جیمین:امشب اینجا بخواب
تهیونگ:نمیشه
این رو گفت و با برداشتن لباساش از اتاق خارج شد .
جیمین هم وسط تخت به خودش مچاله شد و کم کم چشماش گرم خواب شد.
تهیونگ با بی حالی روی تخت ولو شد و شماره یکی از کارمندانش رو گرفت
+بسه دیگ ولش کنین
این رو گفت و دکمه خاموشی زد .
در واقع دکمه خاموشی ،دکمه مغز خودش بود.انقد حرف زده بود،انقدر که عصبانیت کشیده بود.در خال انفجار بود.بالاخره دکمه خاموشی رو زد و به خواب رفت.
...
درد به تک تک استخوان هاش نفوذ کرده بود و حس میکرد در حال فروپاشیه.با تک سرفه ای که کرد کمی خون بالا آورد و گوشه ای تو خودش جمع شد.خسته بود و عصبانی از دست خودش.سرش رو به دیوار تکیه داد و چشماش رو از درد بست و منتظر مردنش ایستاد.اما نمیدونست حالا حالا ها مونده که از این دنیا فرار کنه
کمی گذشت و در باز شد و یکی از همون مردا داخل شد و از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد اما جونی توی پاهای کوک نبود که بتونه راه بره .
+خودتو نگهدار
اما کوک روی زمین کشیده میشد تا به ماشین برسه.
ماشین سیاه رنگ شروع به حرکت کرد و کوک خسته به زخم های روی دستش خیره شد.میسوخت و این سوزش تا مغز استخوانش میرفت.ناخوداگاه اشکی از گوشه چشمش روی گونش چکید .
گریه کرد
گریه کرد برای زندگی که از اولشم قشنگ نبود
گریه کرد برای این سرنوشتی که با خودکار مشکی نوشته شده بود
گریه کرد برای بچگیش و قلب کوچیکش
گریه کرد برای دنیایی که بی رحم بود و ذره ای عدالت توش نبود
گریه میکرد و به آسمونی که خورشید کم کم در حال طلوع بود نگاه میکرد.
+پیاده شو
با شنیدن صدای مرد به خودش اومد و با درد از ماشین پیاده شد.هر چند که در شرف افتادن بود.
+همینجا بمون
و در اخر لگدی به پهلوی کوک زد و کوک پخش زمین شد.
دیگه طاقت نداشت و بلند تر اشک ریخت.اون هنوز بچه بود.بچه ای که پشت در های بیمارستان اشک میریخت
بچه ای که خواهرش رو با دستای خودش به پرورشگاه فرستاد.
بچه ای که کار کرد و درس خوند .
بچه ای که تنهایی زندگی کرد.
سرش رو بلند کرد و با دیدن خونه تهیونگ فهمید که رسیده اما از دست تهیونگ ناراحت بود . عشقش خیلی راحت اونو به باد کتک گرفته بود درسته با دستای خودش نبود اما همین هم دردناک بود.
سعی کرد بلند شه که زانوهاش لرزید و دوباره روی زمین افتاد.آفتاب دیگ کاملا طلوع کرده بود و کوک امیدوار بود که نامجون از خونه بیرون بیاد و ببینتش چون اگر یکم بیشتر بیرون میموند قطعا میمرد.
نمیدونست چقدر بود که کف جاده سرد بی جون افتاده بود که با صدایی لبخند بی جونی گوشه لبش نشست
نامجون:خدای من جونکوک
نامجون ترسیده به سمت کوک دوید و به بدن زخمیش نگاه کرد.
کوک:من...
درد کامل کوک رو تو خودش غرق کرد و بیهوش شد
نامجون کوک رو بغل گرفت و وارد خونه شد
نامجون:شیون برو تهیونگو صدا کن همین الان
نامجون پله ها رو بالا رفت و در یکی از اتاق هارو باز کرد و کوک روی تخت خوابوند و شروع به دراوردن لباس های خونیش کرد.میدونست که کار تهیونگه هیچ کس به جز اون نمیتونست همچین بلایی رو سر یکی بیاره.تهیونگ عوض شده بود و نامجون میترسید چون این فقط اولش بود.
تهیونگ:نامجون چته سر صبحی
نامجون با قیافه عصبی به سمت تهیونگ برگشت
نامجون:این چه کاری بود
تهیونگ:چی؟
میخواست ادامه بده که با دیدن کوک که بیهوش روی تخت خوابیده بود حرفش رو خورد و به سمتش رفت
تهیونگ:آوردنش
نامجون:با توعم میگم این چه بلایی بود که سرش اوردی
تهیونگ گوشش به حرف های نامجون بدهکار نبود و به سرعت داشت حال کوک رو چک میکرد.
نامجون:هی تهیونگ منو نگاه کن
تهیونگ صبرش سر اومد و با قیافه طلبکار به نامجون خیره شد
تهیونگ:چیه؟
نامجون:نگاش کن،فقط نگاش کن بدنش پر کبودی و زخمه ،داره توی تب میسوزه .میدونی که چند سالشه اون هنوز یه بچس ،نباید این کارارو باهاش کنی تهیونگ.
تو اینجوری نبودی یادت نیست؟تو مهربون بودی ته
تو آزارت به مورچه نمیرسید.
تهیونگ دستی لای موهاش کشید و حرفی برای گفتن نداشت
تهیونگ:برو بیرون
نامجون:یکم فکر کن
نامجون این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
تهیونگ سراغ داروهاش رفت و داروهای مورد نظرش رو بیرون کشید .
الکل و پنبه رو برداشت و شروع به ضد عفونی کردن زخماش شد.
تهیونگ:اون عوضیا همیشه خود سر کار میکنن
دونه دونه زخمای کوک رو تمیز و بند پانسمان میکرد و جای کبودی ها هم چسب ضد درد میچسبوند.
تهیونگ:صد بار به اون حرومزاده ها گفتم با صورت کاری نداشته باشین
دستشو روی صورت کوک کشید و لحظه ای از خود بی خود شد و بعد انگاری که چیز آشنایی دید .
اهمیتی نداد و پتو رو روی کوک کشید و از اتاق خارج شد.
نگاهی به ساعتش انداخت و به سرعت آماده شد و به سمت بیمارستان حرکت کرد.
«آخرین هشدار رو خیلی وقت پیش بهت دادم .حواست باشه اگر دهن باز کنم نابود میشی همه کار هایی که کردی به باد میره.پس حواست باشه چون من اروم نمیشینم»
با دیدن این ایمیل اعصاب خرابش خراب تر شد و گوشیشو با عصبانیت تمام به گوشه ای پرت کرد .میدونست که دست از سرش نمیتونه برداره .تنها نقطه ضعیف تهیونگ همین بود.
YOU ARE READING
-the flower of death-
Fanfiction+بالا بیار _هیچ میدونی چیو دارم بالا میارم +فقط بالا بیار _دارم عشقتو بالا میارم ------- ژانر:هاناهاکی،رمنس،روزمره،اسمات🔞 کاپل:ویکوک -------