The end

831 42 14
                                    

....(دو هفته بعد)
مراسم ابرو مندانه ای برای جیمین گرفته شد  .
یونگی ،نامجون ،تهیونگ و شیون . همین چهار نفر حاضرین مراسم جیمین بودن.جیمینی که از همون بدو تولد بی کس بود .
نامجون:تهیونگ؟
تهیونگ:هوم؟
نامجون:جیمین عاشقت بود ولی چرا اون تو سینش گل رشد نکرد؟
تهیونگ:تنها عشق های واقعی منجر به رشد گل میشه.
جیمین عاشق نبود فقط وابسته من بود
هفته ای اول در پس مراسم جیمین و کما رفتن غیر منتظره جونکوک گذشت.یونگی به خاطر رو فرم نبودن تهیونگ تنهاش نزاشت و بعد هر سه تاشون سرگردون دور خودشون میچرخیدند.
تهیونگ:چی؟
نامجون:اروم باش
تهیونگ:منظورت چیه
نامجون:نمیدونم چطور خودت متوجه نشدی
تهیونگ:اون من ...نمیفهمم
نامجون:داری پدر میشی
تهیونگ:من هیجوره نمیفهمم
نامجون:فقط بیا خوشبین باشیم که حالش خوب میشه
سردرد بدی گرفته بود و حالا بیشتر نگرانش بود.
تهیونگ خوشحال هم بود چرا که حالا خودش یه خانواده داشت.یه خانواده سه نفره که امید داشت درست بشه.
خوشحال بود از اینکه یه کوچولویی قراره راه بره و اونو باباش صدا بزنه.خوشحال بود از اینکه عاشق جونکوک شده بود.
تهیونگ:حالش خوب نمیشه
یونگی:باید
تهیونگ:حرفشم نزن یونگی اون زنده میمونه
یونگی:عصاره در حال ساخته ولی به جونکوک اثری نداره میدونی که
تهیونگ:اولین باره نمیدونم چیکار کنم
یونگی چیزی نگفت .دستی به شونه  تهیونگ زد و از اتاق غم گرفته جونکوک خارج شد .
+:تهیونگ اوپا حال هیونگ خوب میشه؟
تهیونگ به جیوو ریز میزه نگاهی انداخت و با لبخندی که ازش ناامیدی میبارید دستی روی صورتش کشید
تهیونگ:معلومه حالش خوب میشه
+من خیلی دوسش دارم
تهیونگ:منم
+چی؟
تهیونگ خنده محوی کرد و اتاق رو ترک کرد.
...
تهیونگ:مگه اینکه بخوایین از رو جنازه من ر د شین
تهیونگ این رو با عصبانیت تمام فریاد زد و چشماشو بست
یونگی:اون به هوش اومد ولی داره درد میکشه
نامجون:تهیونگ میدونی خوب نمیشه گل ها به قلبش نفوذ کردن
تهیونگ با ناراحتی پوست لبشو گزید
یونگی:نه میتونه نفس بکشه نه بخوابه نه حرکت کنه
ما فقط داریم عذابش میدیم
تهیونگ:چجوری بزارم بمیره در حالی که اون ..
جملشو خورد و چیزی نگفت.
هر سه تاشون ساکت شدن و به هم خیره شدن.
اوضاع سختی بود و تصمیم گرفتن از اون سخت تر.
تهیونگ بین دو راهی بدی بود و نمیدونست راه درست چیه.یونگی و نامجونم فقط میخواستن هر چه سریع تر این بازی رو تمومش کنن.بازی که درست از همون شبی که پسری ۱۷ ساله وارد این عمارت شده بود.
تهیونگ:شما دوستای قدیمی منین،منو میشناسین جونکوک دومین باری بود که واقعا عاشقش شدم و نمیخوام از دستش بدم .نمیخوام دوباره یه نفر دیگه به خاطر من بمیره
سکوت کرد و دنبال کلمه مناسب برای ادامه جملش گشت
تهیونگ:فکر کنم بدونین میخوام چیکار کنم
یونگی:تو دیونه ای؟
تهیونگ:اره مگه نمیدونستی
نامجون:این دیونگیه محضه ته
تهیونگ:من این کارو انجام میدم
و چند لحظه بعد تهیونک دو دوست قدیمی خودش رو بین انبوهی از فکر و ناراحتی و دغدغه تنها گذاشت.
تو این بازی فقط یه نفر زنده میتونست بیرون بیاد .پس تهیونک تصمیم خودشو گرفت و خودش رو قربانی بازی معرفی کرد.بازی ناعادلانه ای بود. درست مول بچگیش که هر باز که با برادرش بازی میکرد اون جر زنی میکرد و تهیونگ میساخت .تلخ بود امام زندگی تهیونک از همون ابتدا ناحق بود.تهیونگ خیلی زود تر زمان ممکن شکسته بود اما ریخت توی خودش و خودشو قوی نشون داد یه رییس سختگیر که فقط بلده دستور بده اما توی دل تهیونک هنوز پسر بچه ای بود که دلش میخواست باباش از اون حمایت کنه .
در اتاق جونکوک رو باز کرد و با دیدنش توی اون حال دوباره قلبش فشرده شد.کنارش روی تخت نشست و برای چشم هایی که تازه باز شده بود چیزی رو زمزمه کرد.
تهیونگ:خوبی؟
جونکوک فقط میتونست سر تکون بده و این زجراورترین قضیه ممکن بود
تهیونگ:میخوام باهات حرف بزنم کوک
دستی به موهای به هم ریخته کوک کشید و صداشو صاف میکرد میتونستیم این رو به عنوان آخرین مکالمه در نظر بگیریم.
تهیونگ:تا وقتی که پدرم با زن دیگه ای وارد رابطه بشه من خوشبخت ترین پسر دنیا بودم.اما وقتی پدرم به مادرم خیانت کرد و زن جدیدش برادرم رو حامله شد.زندگی من به هم ریخت .همه چیز داغون شد و کیم تهیونک رفته آفته شکسته و شکسته تر شد.
من بزرگ شدم با زخمی مه هر روز بزرگ تر میشد شاید اکه یونگی و نامجون نبودن تا الان یه بلایی سر خودم آورده بودم اما من همه اون دردارو دفن کردم زیر لبخندم و مول یه ارباب زندگی کردم اما خب بازم میشد رنگ و بوی افسردگی رو ازش حس کرد و تو ...
درسته جونکوک تو از این تاریکی نترسیدی و اومدی اینجا و وارد دنیای کثیف من شدی تو درست مثل یه معجزه وارد زندگی تاریک من شدی
روزای اولی که اینجا بودی هیچ دام میخواست ببینمت فکر  میکردم یه بچه لوس مامانی باشی اما وقتی ،بزار راجب اون لحظه ای بگم که غرق تو خون پیدات کردم اونجا بود فهمیدم مول بقیه نیستی و نخواستم بدبختت کنم و فرستادمت بری اما مثل یه نور برگشتی و کیم تهیونک هر روز بیشتر و بیشتر شیفته تو میشد .
جونکوک تو این حال میدونی که خیلی دوست دارم اما نمیتونم بیشتر از این پیشت باشم ،نمیتونم ببینم داری به خاطر من از بین میری
دستی به صورت غرق در اشک جونکوک کشید و ا. کنارش بلند شد
جونکوک سعی کرد دست بی جونشو تکون بده و ماسک اکسیژنشو برداره که موفق شد انکار تهیونک بهش قدرت داده بود
کوک:ته
با صدای گرفته ای نجوا کرد
تهیونگ:هیش انرژیتو هدر نده
کوک:نر...روو
مقطع حرف میزد و این برای تهیونگ بدترین چیز ممکن بود
تهیونگ:باید برم
تهیونگ وسیله مورد نظرشو برداشت و دوباره کنارش نشست و دستشو به سمت دکمه لباس جونکوک برد که همزمان در با شدت باز شد
نامجون:نکن تهیونگ
تهیونگ:خواهش میکنم این تصمیم منه
نامجون:دیونه چطوری بزارم بمیری
تهیونگ:مراقب جونکوک باش
و با همه زوری که داشت نامجون رو به بیرون از اتاق هل داد و در رو قفل کرد و صدای داد و فریاد نامجون توی راهرو خفه شد
کوک:میخوای...
تهیونک با گذاشتم دوباره ماسک اکسیژن اجازه صحبت رو بهش نداد
تهیونگ با صدایی که از بغض خش دار شده بود شروع به خوندن آخرین نوشته ای کرد که نصفه های شب توی تنهایاش برای جونکوک نوشته بود
تهیونگ:چه بارون قشنگی نه؟
توعم مثل من دلت برام تنگ میشه ؟
توعم مثل من هر وقت به بارون نگاه کنی یاد من میفتی
من هنوز باورم نشده
هنوز نمیتونم درست حسش کنم
تو هر شب دلیل این بی خوابیای من بودی
بهت گفته بودم اگه یه لحظه نبینمت دلم برات تنگ میشه؟
حتی اکه نباشم ،حتی اگه توی دورترین نقطه جهان باشم
باز هم همه حرفات یادمه
این دل دیونه رو جز توهیچکی اروم نکرد
بارون هنوز داره صورتامون رو میشوره
اینو بدون
زیر هر آسمونی باشی،بارونش منم
این دل دیونه رو جز تو هیچکی اروم نکرد
حتی اکه نباشی،حتی اکه نباشم
اینو بدون همه آرزوهای قشنگ من مال توعه
بزار آخرین حرفامو اینجوری بگم
دیر شد اما قشنگ بود
دیر پیدات کردم اما دیدمت
دیر زود شد اما دوست دارم
تهیونک دیگ نتونسته بود جلوی اشکاش رو بگیره و با دستایی که میلرزید دکمه های لباس جونکوک رو باز کرد
و جونکوک هم اهمیتی نداد و دوباره ماسک رو از روی صورتش برداشت
کوک:نه..ته نکن
تهیونگ سینه پر از زخم و کبودی و جونکوک رو ضدعفونی کرد و بعد چاقو مخصوصشو توی پوست جونکوک فشار داد و دنبال یه گلبرگ رز سالم گشت .
کوک:ته...
نفس برای صحبت کردن کافی نبود
تهیونگ برگ گلی رو کند که صدای فریاد جونکوک تمام ستون های عمارت رو لرزوند
تهیونگ:مراقب خودت و این بچه باش
و بعد بوسه ای روی پیشونی تهیونگ زد و گلبرگ رو همراه با اشک های سردش قورت داد
دوباره زمان ایستاد و اسمون برای بیدار کردن این عشق خودشو به آب و اتیش زده .
دوباره همه چیز سرد شد و تار عنکبوت بست
گلبرگ وارد بدن تهیونک شد و حالا تمام خار ها و شاخ و برگ هایی که توی بدن جونکوک جا خوش کرده بودند به بدن تهیونک منتقل میشدند.
با هر انتقال جونکوک قدرت بیشتری میگرفت و این دردناک بود
کوک:نه...تهیونگ این چه ...اتفاقیه
حالا جونکوک انرژی بیشتر داشت .جسم سرد و در حال فروپاشیه تهیونک رو بغل گرفت و اشک ریخت
کوک:نه بدون تو چیکار کنم
تهیونگ:دوست دارم
آخرین حرف و آخرین صدای پیچیده شده توی خونه
وداع دردناکی بود
وداعی از جنس خون و مرگ
خداحافظی که پر از حسرت بود
رفتنی که از عشق ساخته شده بود
مردنی بود که حتی رومئو و ژولیت هم برای این دو نفر دست زدند
سخت بود...حتی سخت تر از سخت بود
جونکوک خیلی زود همه عشقشو از دست داده بود
اون هم به خاطر یه افسانه و یه کل مسخره
هیچ وقت باورش نمیشد گل رز بتونه زندگیشو ازش بدزده
با لب هایی که از ناراحتی میلرزید بوسه ای روی لب های کبود تهیونک کاشت و صورت تهیونک رو با اشک های شورش شست
کوک:بدون تو چیکار کنم؟
و بیشتر صدای گرفتش رو کرفته تر شد
و خب حق هم داشت
این طرف نامجون و جونکوک در حال شکستن در اتاق بودند و بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن بالاخره موفق شدند و در روی زمین اقتاد و با چشم های متعجب به صحنه روبروشون خیره شدن
نامجون:نه
توضیح این صحنه دیگه حتی از عهده کلمات هم خارج بود.دیگه هیچ ارایه ای نمیتونست این صحنه رو توصیف کنه و شدت غمگین بودنش بگه.دیگه هیچ نویسنده ای نمیتونست عمق فاجعه رو به تصویر بکشه چرا که گوش های نویسنده هم از صدای داد جونکوک کر شدت بود.
....(چهار سال بعد)
نامجون:وایسین ببینم خب
یونگی:همه بخندین
فلش زده و عکس یادگاری گرفته شد
کوک:عمارت تهیونک حالا شد یه موزه
نامجون:تنها کاری بود مه میتونستن براش بکنم
کوک:یونگی هیونگ ممنون بابت اینکه تهیونک رو از همه چی تبرئه کردی
یونگی میخواست جوابش رو بده که صدای بامزه و بچگونه ای  همشونو به طرف صدا برگردوند
کوک:تمین ،پسر بد بابا رو ناراحت میکنیا
جونکوک تمین رو بغل گرفت و موهای بهم ریختتو صاف کرد
یونگی:این چرا هر جی بزرگ تر میشه شبیه تهیونک میشه
کوک:میبینی یونگی هیوک انکار خود تهیونگه
نامجون.کاش خودشم بود...
جونکوک لبخند تلخی زد و از دور به عمارت نگاه کرد و بوس آرومی به لپ تمین زد .همین هم خوب بود مه تهیونگ کوچولو رو داشت
....
پایان

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 19, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

-the flower of death-Where stories live. Discover now