Pt.21

398 24 1
                                    

...

تهیونگ جونکوک خیس رو روی تخت خوابوند و چراغ های اتاق رو خاموش کرد و به جاش چند شمع  معطر روشن کرد و دست به سمت دکمه های لباسش برد و اروم اروم بازسون کرد.پوزخندی به روی چهره ترسیده کوک زد و روش خیمه زد.
تهیونگ:چه حس خوبی داره میخوام این تن محشرتو حس کنم.
جونکوک لال شده و هیچی نمیتونست بگه.
تهیونگ با بدن ورزیدش کاملا جونکوک رو تحت سلطه خودش گذاشته بود.هودیشو همراه با بوس های ریزی که رو ‌پکاش میزد بالا داد و روی چشماش متوقف شد.با خنده محوی که کرد ،دست انداخت از کشو کنار تخت دستبندی برداشت و دستای ظریف جونکوک رو به تاج تخت بست.
کوک:ته چیکار میکنی
تهیونگ:هیش هیچی نگو
بوسه ای به لباس زد و اروم اروم به سمت شلوارش رفت.کمربند کوک رو بیرون کشید و بدون توجه به پاهایی که از ترس میلرزید شلوار و باکسر کوک رو همزمان بیرون کشید.
کوک:ته نکن من میترسم
تهیونگ:یا منظورت چیه نکنه تو ...صبر کن ببینم
تهیونگ کمی فکر کرد و بعد پقی زد زیر خنده
تهیونگ:تو...تو باکره ای؟
کوک حس میکرد از خجالت قرمز شده و کاری هم از دستش بر نمی اومد.
تهیونگ:نترس بیبی من
تهیونگ از موقعیت استفاده کرد و شلوار خودشم همراه با باکسرش بیرون کشید و پاهای کوک رو به سمت خودش کشید
تهیونگ:انقد نترس
توی کشو دنبال لوب میگشت چیزی که داشتنش برای تهیونگ عجیب بود.بالاخره لوبی پیدا کرد و کمی به سوراخ ملتهب کوک زد که کوک از حس سردیش اهی کشید
تهیونگ:بدنت فوق العادس
این رو گفت و دو تا از انگشتاشو همزمان  وارد سوراخ نبض دار کوک کرد و کوک ناله ای کرد.
کوک:وای ته لعنت بهت من دیک خودتو میخوام
تهیونگ خنده ای کرد و بعد دیک سخت شدش رو وارد کوک کرد و بدون اجازه حتی لحظه ای شروع به تلمبه زدن کرد.
تهیونگ:فاک
کوک:تند تر لعنتی
تهیونگ خوشحال بود که اولین بار کوک رو خودش ازش گرفته بود و حس غرور داشت.
کوک:اه تهیونگ این
تهیونگ:هیش اروم باش
تهیونگ شمع هارو خاموش کرد و پتو رو روی خودش و جونکوک کشید و به خواب رفتن.

...
تهیونگ با تکونی از خواب شیرینش که بعد از مدت ها تجربش کرده  بود بیدار شد.نگاهی به جونکوک غرق در خواب کنارش کرد و بوسه ای روی لباش زد که باعث باز شدن چشم های جونکوک شد.
تهیثنگ:پاشو باید بری حموم
کوک:تهیونگ؟
تهیونگ:هوم؟
کوک:میشه یکی از اون داروهاتو بدی
تهیونگ:چی میخوای مگه؟
کوک:درد دارم عوضی
تهیونگ:اوه شت بشین همینجا
تهیونگ با باز و بسته کردن کشو ها دنبال به مسکن بود تا درد جونکوکو کمتر کنه
تهیونگ:اینو بخور اروم میکنه
تهیونگ اینم گفت و کنار جونکوک لابه لای ملافه های چروک شده نشست.
تهیونگ:فکر نمیکردم انقد خجالتی باشی
کوک:یا به روم نیار
تهیونگ:خیلی بامزه ای
کوک خنده خرگوشی کرد و به هر زحمیت بود به سمت حموم حرکت کرد.یک روز عادی بود اما امروز همه چیز عوض شده بود و همه این ها زیر سر جئون جونکوک بود.تهیونگ پیرهن سفید رنگشو پوشید و در حال بستن سر آستین هاش بود که نامجون وارد اتاق شد
تهیونگ:نمیتونی در بزنی نه؟
نامجون:خفه شو بیا پایین و ...
ساکت شد و نگاهش به لباس های پخش و پلا شده اتاق خیره شد .سری تکون داد و با شنیدن صدای آب فهمید که دیشب چخبر بوده.
نامجون:بهم بگو که این کارو باهاش نکردی؟
تهیونگ:صبر کن بهت میگم
نامجون:تهیونگ بهت هشدار داده بودم
و دست به سمت یقه تهیونگ برد .
کوک:نامجون هیونگ صبر کن
نامجون با شنیدن صدای جونکوک از حرکت ایستاد
کوک:تهیونگ هیچ کاری رو بدون اجازه من نداده
نامجون:این مسخرس جونکوک چرا تو حالیت نیست چرا نمیفهمی این آدم مریضه ها؟
کوک:میدونم
نامجون:تو نمیفهمی و هیچی نمیدونی
کوک:بس کن من عاشقشم و همه چیزشو با همه نقصاش پذیرفتم
نامجون:پس هر چی ضربه خوردی پای خودت
و در با شدت بسته شد
تهیونگ:متاسفم
کوک:ازت یه خواهشی دارم
تهیونگ:بگو
کوک:بریم بیرون
تهیونگ لبخندی زد

-the flower of death-Where stories live. Discover now