***
تهیونگ عینک به چشم پشت میز نشسته بود و با دقت در حال مخلوط کردن مایه های مختلف بود تا بتونه این دارو رو درست کنه اما خب مثل همیشه چیز دیگ ای دستگیرش میشد و بعد جیمین بیچاره باید دردشو تحمل میکرد.
خسته عینکشو دراورد و شقیقشو با دست ماساژ داد.کشو دوم رو باز کرد و پرونده ای که به نامجون گفته بود از این پسره پیدا کنه رو بیرون کشید و شروع به خوندن کرد
«جئون جونکوک
۱۷ ساله
با مادر مریضش زندگی میکنه...»
و یه سری چرت و پرت های دیگه که هیچ اهمیتی برای تهیونگ نداشت.
هیچ خودشم نمیدونست دلیل اصلیش برای اینکه این پسر لاغر مردنی رو به خونش آورده بود چی بود؟درسته که میخواست یکی دیگه به همراه جیمین باشه تا تبدیل به موش ازمایشگاهیش بشه اما خودشم خوب میدونست دلیل اصلیش این نیست!
دست از سر وسایل ها کشید و روپوش سفیدشو گوشه ای انداخت و میخواست از اتاق خارج شه که در به صورتش خورد
تهیونگ:یا یواش تر
کوک با ترس و لرز جلو تهیونگ حاضر شد
تهیونگ:تو اینجا چیکار میکنی؟
کوک:میخواستم باهات حرف بزنم نامجون هیونگ گفت اینجایی
تهیونگ:خب بگو
کوک:ببین من نمیدونم اینجا چیکار میکنم
تهیونگ:خودت اومدی؟یادت نیست؟
کوک:چرا ولی نمیدونم چرا؟
تهیونگ:تو اینجایی که یه جوری برای من کار کنی
کوک:چی به من میرسه
تهیونگ:هی من همیشه انقد ملایم نیستم
هیچی فقط تو یه زندگی مرفه و خوب زندگی میکنی
کوک:میشه برگردم؟
تهیونگ:میدونی که نمیشه نه؟
کوک:دلیل اینکه باهات اومدم یه چیز مسخره بود بزار برم
تهیونگ:دلیلت چی بود؟
کوک:میشه نگم؟
تهیونگ:هر جور میلته تو از اینجا نمیری
کوک:یا مگه اصلا دست توعه هر کاری دلم بخواد میکنم
تهیونگ:ببین بخوام میتونم همین الان فلجت کنم پس بیشتر از این رو اعصابم راه نرو
کوک:تو نمیتونی منو اینجا زندانی کنی
تهیونگ:خودت اومدی
کوک:من مامانم مریضه باید برم
تهیونگ:میدونم و الان بیمارستانه تو اینجایی پس من باید حواسم بهش باشه نه؟
کوک:من باید برم ولی ...
حرف کوک همزمان شد با لباس عوض کردن تهیونگ .تهیونگ پیراهنشو از تنش خارج کرد و حالا کوک مسخ شده به هیکل تهیونگ خیره بود
«اون لنتی خیلی خوش هیکل بود»
تهیونگ با ملاحظه لباسی از لباس هایی که گوشه گوشه اتاق پرت شده بود رو برداشت و مشغول پوشیدنش شد و کوک محو اون هیکل ورزیده شده بود
تهیونگ:به چی زل زدی بچه
کوک:هیچی
تهیونگ:خیلی خب باید یه سری کارا انجام بدی نامجون هست من باید برم
و تهیونگ به کوک اجازه صحبت دیگری نداد و با برداشتن استوسکوپش از اتاق خارج شد.
کوک سردرد بدی از اینکه واقعا اسیر این دکتر دیونه شده بود گرفته بود.نمیدونست چیکار کنه کاری کرده بود که دیگ نمیتونست برگرده عقب.سرش گیج رفتم و لبه تخت نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.این چه حس مسخره ای بود که به محض دیدنش تو اون بار لعنت شده بهش دست داده بود.هیچی نمیدونست فقط اینو میدونست عقلشو سپرده بود دست قلب دیونش!
دست هاش سرد شده بود و نمیدونست علتش چیه از استرس بود؟ یا شاید هم سوز هوا نمیدونست در حال حاضر عقلش به چیزی قد نمیداد.
میخواست بلند بشه که در باز شد و نامجون وارد اتاق شد
نامجون:خوبی؟ رنگت پریده
کوک.نه نه خوبم
نامجون.باشه پس پاشو
کوک بلند شد و پشت سر نامجون حرکت کرد
کوک:کجا میریم؟
نامجون جوابشو نداد فقط پله ها رو بالا رفت .توی اتاق نرفته برگشت و نگاهی به ساعت روی دیوار کرد و فهمید یه خورده از وقت اصلی گذشته .نچی گفت و در رو بست
نامجون:بشین اینجا
کوک روی تک صندلی اتاق نشست و متعجب به کار های نامجون خیره بود
نامجون:میخوام ازت خون بگیرم
کوک:برای چی؟
نامجون:تهیونگ میخواد
آستین لباس کوک رو بالا زد و بعد از آماده کرده سوزن به چشم های ترسیده کوک نگاه کرد
نامجون:میترسی؟
کوک:اره من از آمپول و سوزن میترسم
نامجون دست نگه داشت و صندلی کشید و روبروی جونکوک نشست
نامجون:چرا قبول کردی باهاش بیایی؟
جونکوک ساکت شد و سرش رو پایین گرفت و برگشت به شب قبل توی گی بار معروف شهر، همه چیز واضح یادش می اومد همون لحظه که در با شدت باز شده بود و مرد قد بلندی توی کت چرم سیاه رنگ وارد اتاق شد.نمیدونست چرا ولی از جذبه خاصش خوشش اومده بود .با خودش گفته بود اگه تست شخصیت میداد حتما حامی میشد انقدر که شبیه به یه ستون بود که فقط بهش تکیه کنی!
نامجون:اینجایی ؟میگم چرا قبول کردی باهاش بیایی؟مجبورت کرد؟
جونکوک دوباره پرت شد به شب قبل .
واقعا نمیدونست چرا قبول کرده بود؟
شاید دلش میخواست بش تکیه کنه؟شاید دلش میخواست پشتش باشه؟شاید میخواست پیش کسی باشه که حامیش باشه؟
نمیدونست شاید هم دلیل دیگه ای داشت...
نامجون:کوک؟
کوک:ها نمیدونم
نامجون:مجبورت کرد؟
کوک:عا نه نه...اصلا
نامجون:پس چرا باهاش اومدی ببین درسته تهیونگ دوست منه درسته من خودم دوسش دارم ولی آدمای دیگ نباید ازش خوششون بیاد اون واقعا دیونست میفهمی جی میگم؟
کوک نمیفهمید منظورش از دیونه چیه اون فقط مسخ دیشب بود
کوک:اون دیونه نیست
نامجون پوزخندی زد و دوری با صندلی زد
نامجون:نمیدونم اگه تهیونگ بفهمه اینارو بهت گفتم چیکار میکنه ولی تو هیچی نمیدونی
کوک:من ازش نمیترسم فقط نمیخوام اینجا باشم
نامجون:چرا پس چرا اومدی؟
کوک:نمیدونم نگران مامانمم
نامجون:اون که...
کوک:نمیدونم نامجون هیونگ هیچی نمیدونم حس بدیه گیر کردم بین یه دوراهی بمونم یا نه دارم دیونه میشم میخوام بمیرم
نامجون حدس زده بود و حدسش درست بود فکرشو نمیکرد اما واقعا کسی پیدا شده بود...!
نامجون این بار چیز دیگه ای نگفت و بی اعتنا به کوک سوزن رو تو پوستش فرو کرد و خون رو گرفت
نامجون:پنبه رو نگه دار
کوک:نامجون هیونگ؟
نامجون:چیه؟
کوک:اگه نتونم بین یه دوراهی انتخاب کنم چیکار باید کنم؟
نامجون:همیشه راه سوم مرگه
نامجون رفت و کوک رو تو اتاق سرد تک و تنها با افکار مبهمی تنها گذاشت
YOU ARE READING
-the flower of death-
Fanfiction+بالا بیار _هیچ میدونی چیو دارم بالا میارم +فقط بالا بیار _دارم عشقتو بالا میارم ------- ژانر:هاناهاکی،رمنس،روزمره،اسمات🔞 کاپل:ویکوک -------