تهیونگ:چطور جرات کردی بیایی اینجا
تهیونگ بعد از اینکه فهمید طرف مقابلش جونکوکه اروم گرفت و از روی صندلی بلند شد
تهیونگ:اینجا چیکار میکنی؟
کوک:باید باهات حرف میزدم
تهیونگ:ببینمت
تهیونگ نزدیک کوک اومد و دستشو روی صورت کوک کشید و تو دلش به اون عوضیا بد و بیراه گفت
کوک:چرا منو اینجا نگهداشتی
کوک دنبال یه دلیل بود .دلیلی برای قانع کردن خودش .دلیلی که بتونه خودشو اروم کنه اینجا بمونه و عاشقش باشه اما اون تهیونگو نمیشناخت
تهیونگ:معلومه به یکی نیاز داشتم
کوک:داری دروغ میگی
تهیونگ:داری رو اعصابم میری
کوک:بس کن معلومه داری تظاهر میکنی
تهیونگ:دهنتو ببند وگرنه ...
کوک:وگرنه چی ها؟چیکار میخوای کنی .هر کاری دوست داری بکن
تهیونگ:چی میخوای
کوک لبخند محوی زد
کوک:با من حرف بزن
تهیونگ:چی؟
کوک:نمیشه با من مثل دوستت رفتار کنی
تهیونگ:حالت خوبه؟
کوک چیزی نگفت.حقیقتا نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه .عاشق شدن بد چیزی بود.کمی به چشم های خوش رنگ تهیونگ نگاه کرد و بعد از چند ثانیه خودشو تو آغوش تهیونگ پیدا کرد.
تمام مدتی که رو تخت خوابیده بود و به سقف سفید بالای سرش زل زده بود به این فکر کرده بود که چرا باید ازش بترسه ؟ چرا باید ازش فرار کنه و پنهانی عاشقش باشه ؟نه کوک از بچگی شجاع بود و از چیزی نمیترسید پس تصمیم گرفت و بیاد و عشقشو به میون بزاره.
حلقه دستشو محکمتر کرد و سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت .
اما تهیونگ غرق بود بین این بویی که به محض بغل شدنش توسط کوک بلند شده بود.بوی آشنایی که هوش از سرش میبرد .میخواست که جونکوک رو از خودش جدا کنه اما این بو آشنا اجازه نمیداد.این بو مثل یه طناب بود ،طنابی که باعث کشش بین کوک و تهیونگ شده بود.طنابی که از همین لحظه به بعد رابطی میشد بین تهیونگ و کوک.
جونکوک آروم از تهیونگ جدا شد و در فاصله چند سانتی متری ازش ایستاد.چشم های جونکوک برق میزد از حلقه اشکی که توی چشماش جا خوش کرده بود.سرش رو کمی تکون داد و بالاخره اشکاش بهش غلبه کرد و صورت غرق در زخمشو خیس کرد.
تهیونگ:برای چی گریه میکنی ؟
جونکوک حرفی برای گفتن نداشت .همین که روبروی عشق اولش بایسته و نگاهش کنه همه چیز بود .
تهیونگ:با توعم چرا گریه میکنی؟
شوری اشکاش زخمای کوچیک و بزرگ صورتشو میسوزوند هر چند در حال حاضر این کم اهمیت ترین موضوع ممکن بود.
تهیونگ:اشکاتو پاک کن صورتتو میسوزونه
جونکوک انگار نشنید چرا که چشم های خوشرنگ کیم تهیونگ هوش و حواس رو از جونکوک میگرفت.
تهیونگ نمیتونست طاقت بیاره که جونکوک بیش از این درد بکشه .شاید در ظاهر ادمی بی تفاوت بود اما در باطن نمیتونست بدی کنه مخصوصا برای کسی که تداعی گر این بو بود.
دستمال پارچه ای طوسی رنگشو از جیبش بیرون کشید و به جونکوک گفت که بشینه.دستمال رو به آرومی روی صورت جونکوک کشید طوری که دردش نیاد
کوک:اخ
تهیونگ:خیلی میسوزه نه
جونکوک جوابی نداد و لبشو از درد گاز گرفت .
تهیونگ که حال جونکوک رو دید کمی نگران شد و از جاش بلند شد نه اون نمیتونست آدم بدی باشه
تهیونگ:اینجا منتظر باش
جونکوک تازه بعد از تهیونگ به خودش اومد و فهمید که ضربان قلبش به حدی بالا رفته که انگار میخواد از قفسه سینه بیرون بپره.این همه نزدیکی با عشقش زیادی بود.چجوری میتونست وقتی نفسای گرم تهیونگ به صورتش میخورد اروم بشینه.چجوری میتونست وقتی دستای خوش تراش تهیونگ روی صورتش حرکت میکنه از خود بی خود نشه.چجوری میتونست وقتی صدای گرم و مخملیش توی گوشش میپیچید مست نشه؟
چند دقیقه گذشته بود تا تهیونگ با یه کیف برگشت
تهیونگ:روی مبل دراز بکش
جونکوک فرصت اعتراض نداشت پس بلند شد و روی مبل قهوه ای رنگ گوشه اتاق دراز کشید.
تهیونگ زیپ کیف رو باز کرد و کرم های دست سازی که خودش درست کرده بود رو بیرون آورد .
تهیونگ با مهارت خاصش کرم های مختلف رو جای زخم های جونکوک میزد و امیدوار بود که جاشون نمونه.
تهیونگ:کیم تهیونگ چند تا قانون داره که یکیش اینه که اگه کسی از افرادش ازش سرپیچی کنه میکشتش بی برو برگرد بدون حتی یک دقیقه وقت تلف کردنی
جونکوک نمیتونست حرفی بزنی پس منتظر ایستاد تا بقیه حرف های تهیونگ رو گوش بده
تهیونگ:اگه نکشتمت یه دلیل داره که لازم نیست علتشو بدونی ولی همیشه این خود من بودم که ادمامو میکشتم اما تورو...
حرفشو خورد،نمیتونست حرفشو بزنه .جلوی جونکوک۱۷ ساله کیم تهیونگ تبدیل به اخلاق باطنش میشد و اینطوری ضعیف جلوه میداد.
تهیونگ:پس تقصیر من بود صورتت اینجوری شد به اونا گفتم کاری با صورتت نداشته باشن
جونکوک در اوج لذت بردن بود چرا که این نزدیکی و این مهربونی تهیونگ بی سابقه بود.
کوک:درسته ازت ناراحت شدم اما بخشیدمت من کار بدی کرده بودم
تهیونگ دست از کرم زدنش برداشت و روی صندلی نشست
تهیونگ:فاصله سنی ما خیلی زیاده چطور تو انقد با من خوبی
کوک:۱۲سال این حرفارو نداره
تهیونگ:تو از کجا سن منو میدونی؟
کوک:عا خب میدونم دیگ
تهیونگ لبخندی زد و به پیانو سفید رنگش نگاه کرد .برای خودشم عجیب بود که انقدر با این پسر خوب شده بود
کوک:تهیونگا میشه آهنگ بخونی
تهیونگ:آهنگ؟
کوک:خواهش میکنم
تهیونگ:خیلی خب
«همه ي اينا يه اتفاق نيست
نمیتونه یه اتفاق باشه
فقط،فقط من ميتونم که حسش كنم
تمام دنيا با روز قبل متفاوت بود
همه چیز از فردای بعد از تو رنگارنگ شد
فقط،فقط خوشحالي با تو
وقتی که اومدی
وقتی که عشقتو نثار من کردی
وقتي صدام كردي
زمانی که لب هامون روی هم رقصید
وقتی بدنم با عطر تو آمیخته شد
و من تبديل به گلِ تو شدم
من هر روز برای بهتر شدن با تو اینجام
من تمام زندگیمو با تو میخوام
انگار كه منتظرش بودم
ما انقدر شكوفه ميزنيم تا درد بكشيم
من تمام گل های تورو میکشم
شايد اين فقط آينده نگري باشه
بايد همينجوري باشه
تو ميدوني،منم ميدونم
تو من هستي،من تو هستم»
جونکوک به زور جلوی اشکاش رو گرفته بود و تو حال خودش نبود.اما یه چیزی رو یادش نبود این شعر ،شعری که تهیونگ خودش نوشته بود و تک تک حروفش از ته دل بود و انتخاب تهیونگ برای خوندن این آهنگ جلوی جونکوک چیز تصادفی نبود.
کوک:تهیونگ هر چقدر از قشنگیش بگم کم گفتم
تهیونگ لبخندی به چهره جونکوک زد و پیانو رو بست.
برای چند دقیقه سکوت سنگینی تمام اتاق رو پر کرد .نگاه هاشون در تلاقی نور آفتاب بود و این زیبا بود.
جونکوک مردد بود،مردد برای انجام کاری که تصمیمشو گرفته بود.حقیقتا براش مهم نبود چه اتفاقی میفته فقط میخواست انجامش بده.نفس عمیقی کشید و با بالاترین سرعتش لب های صورتیشو روی لب های تهیونگ گذاشت و این ارتباط سنگینی بود .
جونکوک بلافاصله از تهیونگ جدا شد و راه اتاق خودشو در پیش گرفت.
حالا تهیونگ مونده بود و اون بو و این حس آشنا .
حس آشنایی که بعد از مدت ها پیداش شده بود.حسی که تهیونگ رو در خودش غرق کرد بود.حسی که تهیونگ در حال دست و پا زدن درش بود.بدش نیومده بود از این اتصال از این حس گرمای لذت بخشی که به جونش رخنه کرده بود.دستی به لب هاش کشید و بلند شد و به جای خالیش نگاه کرد.یا جونکوک خیلی مهربون بود یا تهیونگ چیز جدید داشت.
در رو قفل کرد و از اتاق بیرون محوطه بیرون اومد و اول به اسمون پاییزی نگاهی کرد و خندون و شاد به سمت اتاق کارش رفت.
YOU ARE READING
-the flower of death-
Fanfiction+بالا بیار _هیچ میدونی چیو دارم بالا میارم +فقط بالا بیار _دارم عشقتو بالا میارم ------- ژانر:هاناهاکی،رمنس،روزمره،اسمات🔞 کاپل:ویکوک -------