Pt.10

490 28 0
                                    

....
«درد،درد واژه ای که من رو تو خودش بلعیده
سردی و خستگی
دنیای پوسیده از افکار پوچ
قلب شکننده ای که در حال سوختنه
هر چیزی که میبینی ابی تیرس
خیابون های سرد و خیس
کرم های شب تاپ دور چراغ
و لبخند نشسته روی لب هات
تداعی گر روز های خوب هستن
روز های گرم و امید بخش
اما ناگهان رفتنت سر میرسه
صدای پای رفتنت مدت هاست
در گوشم سوت میزنه
نمیدونم،چقدر میتونه ادامه داشته باشه
فقط همه چیز به طور مسخره ای ابی تیرس...»
+ته تو فوق العاده میخونی
تهیونگ از پشت پیانو بلند شد و با برداشتن جام شرابش روی مبل کنار دوستش نشست
+نمیخوای برگردی؟
تهیونگ:علاقه ای ندارم
+کلی کار مونده میدونی که
تهیونگ:نمیدونم
+راستی بعد از مدت ها یه مورد ابتلا جدید داشتیم
تهیونگ:مطمئنی؟
+خودم دیدمش
تهیونگ:مرده؟
+در حال مرگه
تهیونگ:کسی که عاشقش بود فهمیده؟
+اره ولی دوسش نداره
تهیونگ:گل چی؟
+زنبق
تهیونگ:من میرم اتاق
+جیمین خیلی زنگ زده بهم نگرانته
تهیونگ:مهم نیست
+چرا اذیتش میکنی حداقل بگو دوسش نداری
تهیونگ:انقد چرت و پرت نگو
تهیونگ بی اعتنا به غرغر های دوستش با برداشتن گیتارش وارد اتاق شد.
....
«۲هفته بعد»
با بی میلی از دوستاش خداحافظی کرد و دستی به موهاش کشید.چند روزی بود که ناراحت بود و حوصله درست و حسابی نداشت.از وقتی که چند روزی رو مهمون اون خونه متروکه شده بود کلا عوض شده بود .دیگ نمیرفت تا با دوستاش به خراب کاری بگذرونه.دیگ اون کوک شر و شیطون مدرسه نبود .فقط جئون جونکوک بی جونی بود که هر وقت مچ دستش رو میدید دیونه میشد.سر راه دارو های مامانش رو گرفت و به سمت بیمارستان حرکت کرد.حس میکرد یه کوره اتیش توی بدنشه و داره از درون آبش میکنه.حس بدش مثل یه هیولا ترسناک بود که خواب و خوراک رو ازش گرفته بود.هیچ وقت فکرشو نمیکرد عشق بتونه همچین کاری باهاش کنه.
کوک:سلام اوما
+سلام پسرم
کوک:حالت خوبه؟
+خوبم
کوک دارو های مادرش رو روی میز گذاشت  و بعد دوباره در حصار تنهاییش،تنها شد.حس میکرد یه دست بزرگ روی گلوشه نه فقط برای امروز برای تمام این دو هفته کذایی .باورش نمیشد فقط دو روز دیدنش باعث بشه این همه ساعت دل تنگ بمونه.
با دیدن دونه های بارون طاقت نیاورد و از خونه خارج شد و کمی تا سر خیابون رو دوید .میدوید و بارون موهاش رو خیس میکرد .تصمیمشو گرفت ،بیشتر از این نمیتونست خودش رو عذاب بده.اون یه بار عاشق شده بود و نمیخواست از دستش بده.برای بار اخر ایستاد و از دور به خونه اش خیره شد و خداحافظی زیر لب برای مادرش فرستاد .
میدونست ماشینی برای اون خونه پیدا نمیشه پس تنها کاری که میتونست بکنه این بود که پیاده زیر بارون راه بره.
حدود یک ساعتی بود که زیر شرشر بارون در حال قدم زدن بود که از دور از بین مه اون خونه ترسناک نمایان شد.
نامجون:جونکوک؟تو اینجا چیکار میکنی
کوک نای حرف زدن نداشت با کشیده شدن در بی حال روی زمین افتاد
نامجون:هی چته تو خوبی؟
نامجون تن بی جون کوک رو به گوشه ای کشید و ابی به دستش داد
نامجون:اینو بخور سر حال بیایی
کوم با هر زوری بود آب رو خورد و تازه تونست بفهمه چی شده
نامجون:بگو ببینم چرا اومدی اینجا
کوک:تهیونگ !میخوام ببینمش
نامجون کلافه دستی لای موهاش کشید
نامجون:نیست
کوک:یعنی چی
نامجون:از همون موقع نیست که نیست انگار آب شده رقته زیر زمین
کوک:دروغ میگی
نامجون:اه حوصله بحث با تورو ندارم
کوک که وارد پیله ناامیدی شده بود کن ناگهان صدای گریه های شخصی اونو وادار به نگاه کردن کرد
جیمین:تو اینجا چه غلطی میکنی هرزه
نامجون:بس کن جیمین
جیمین:همش تقصیر تو بود توی اشغال توی عوضی
کوک:چی داری میگی
جیمین:به خاطر توی هرزه معلوم نیست کجاست
نامجون:بس کن جیمین بار آخره میگم
جیمین ساکت شد اما جونکوک مسخ حرف های جیمین بود.یعنی باعث و بانی رفتن تهیونگ اون بود؟
نمیتونست باور کنه که تهیونگ به خاطر اون رفته باشه .
کوک:به خاطر من نرفته مطمئنم
جیمین:دهنتو ببند هرزه
کوک:تو هرزه ای یا من
جیمین:میکشمت عوضی
جیمین اهمیتی به نامجون نداد و با کوک حلق آویز شد و مشت هاش رو روونه صورت کوک میکرد.
جیمین:میکشمت تو تهیونگمو ازم گرفتی
کوک ظریف ما حریف جیمین نبود و روی زمین با صورت خونی دراز کشیده بود و نفس های عمیقی میکشید.
جیمین:تو یه اشغالی
نامجون:بسه دیگ
نامجون به سمت جونکوک رفت و سعی کرد خون های صورتش رو پاک کنه و اون رو روی صندلی نشوند
نامجون:خوبی؟
کوک تند تند سرش رو تکون داد و ابی به صورتش زد
جیمین:نامجون اگه تا امشب تهیونگ پیداش نشه به خدا خودمو میکشم
کوک:بکش بهتر از دستت راحت میشیم
جیمین با چشم های به خون نشسته میخواست دوباره به کوک حمله ور شه که نامجون داد تقریبا بلندی زد
نامجون:هر جفتتون خفه شید
خونه تو سکوت بدی فرو رفت
نامجون:من نگران تهیونگ نیستم چون نه بچس و نه کسی جرات اینو داره که با تهیونگ در بیفته احتمالا رفته جایی تنها باشه برمیگرده خب؟
جیمینی:تهیونگ همیشه بهمون میگفت زودم برمیگشت این دفعه فرق میکنه
نامجون:باید به یونگی زنگ بزنم
این رو گفت و از اون ها دور شد .

-the flower of death-Where stories live. Discover now