Pt.6

581 26 0
                                    

...
جونکوک با بهت به در و دیوار طوسی رنگ اتاق خیره بود.باورش نمیشد تو کمتر از دو ساعت تصمیم گرفته بود که با یه غریبه بیاد و تو خونش زندگی کنه اونم تو خونه یه دکتر دیونه!
دست زد به جیبش تا گوشیشو در بیاره اما با ناباروری فهمید که گوشیش نیست
پوفی کشید و خیلی مسخره استرس بدی به جونش افتاد .سعی کرد بخوابه اما مگه میشد خواب به چشمش بیاد؟
زانو هاشو تو بغل گرفته بود و به کاغذ دیواری  طوسی روبروش خیره بود و صدای تیک تاک ساعت روی مغزش رژه میرفت.حدود دو ساعتی بود که بیکار روی تخت نشسته بود و دیگه میخواست اعتراض کنه که در باز شد و پسری وارد اتاق شد
جیمین:تو...تو کی هستی؟
کوک:عا من...
جیمین:تهیونگ آوردت؟
کوک:همون مرده که قد بلنده؟
جیمین:اره همون
کوک:تو اتاقت که نیستم؟
جیمین:نه نه اتاق من اینجا نیست
چند دقیقه هر دوی اون ها چیزی نگفتند
جیمین:برای چی اومدی اینجا؟
کوک:عا خب من همون مرده رو تهیونگ..توی بار دیدم بهم گفت بیام باهاش زندگی کنم اما همه چیز من دست اون میشه
جیمین:تو مشکل عقلی داری؟
کوک:یا معلومه که نه
جیمین:پس چرا باهاش اومدی؟
کوک:عا خب مشکلش چیه اون آدمه خوبیه
جیمین پوزخندی زد و بند ربدوشامبرشو سفت تر کرد
کوک:چرا میخندی؟
جیمین:من که میدونم قبول کردن اینکه باهاش بیایی چیز دیگس ولی کار درستی نکردی
کوک:منظورت چیه؟
جیمین:فکر اینکه بخوای نزدیکش بشی رو از کلت بیرون کن
کوک:چی داری میگی من نمیفهمم
جیمین ساکت شد و از روی تخت بلند شد و سمت حموم اتاق رفت شاید کسی نمیدونست اما حموم این اتاق فوق العاده بود.
کوک:تو اینجا میخوای حموم کنی؟
جیمین:میدونی الان که میبینم اینجا اتاق منه و تهیونگه پاشو برو
کوک:چی داری میگی
جیمین:هی شیون بیا این اشغالو از اینجا ببر
جمله اخرشو با داد گفت و بعد خودشو توی حموم حبس کرد.کوک هاج و واج به این رفتار خیره بود تا اینکه مردی وارد شد و که حدس میزد همون شیون باشه
+بیایین بریم یه اتاق دیگ
کوک بدون هیچ حذف دیگه ای پشت سر اون مرد راه افتاد
کوک:اوه خدای من چرا راه نمیری
+برای اینکه این خونه اونقدرام  اتاق نداره
کوک:یا منظورت چیه اینجا یه عمارته
+نمیتونم همه چی رو بهت توضیح بده که
کوک عصبی چیزی نگفت روی یکی از صندلی ها نشست.
کوک:من خوابم میاد میشه منو ببری یه اتاق
+صبر کن چقد حرف میزنی
کوک دیگه صبرش سر اومده بود و با تمام وجودش شروع به فریاد زدن کرد
کوک:این خراب شده اتاق نداره؟
و همین یک جمله کافی بود تا تهیونگ رو با چشمایی قرمز از خواب بیدار کنه
حالا تهیونگ مثل خرسی که از خواب زمستونی بیدارش کرده بودن در چارچوب در ایستاده بود
تهیونگ:کدوم خری صداشو انداخته تو سرش؟ها؟
کوک و شیون هر دو ساکت شدند و به تهیونگ عصبانی خیره شدند
تهیونگ:چی میخوای شیون؟
شیون:آقای کیم اتاق ها پر هستند و این جا نداره
تهیونگ:پس تا الان کدوم گوری بود
شیون:آقای پارک گفتن بیرونش کنم
تهیونگ پوفی کشید
تهیونگ :خیلی خب ببرش پیش خودت تا فردا
و چند دقیقه بعد کل عمارت در سکوت همراه شب فرو رفت.

-the flower of death-Where stories live. Discover now