Pt.17

407 25 0
                                    

....
جونکوک خجالت زده سرش رو توی بالشتش فرو برده بوده و خودش رو برای کاری که انجام داده بود سرزنش میکرد.واقعا نمیدونست با چه عقلی همچین کاری کرده بود.بعد از چند دقیقه سرکوفت زدن روی تخت نشست و به اسمون ابری نگاه کرد.دلش به بیرون حسابی میخواست اما حیف اینجا موندنی بود.به سمت پنجره رفت تا بیشتر بازش کنه که درد بدی رو تو قفسه سینش حس کرد .چنگ انداخت و کمی فشار داد اما تغییر نکرد .از درد به خودش پیچید و با حس حالت تهوع خودشو به سمت دستشویی کشوند.
به صورتش توی اینه خیره شد که از درد قرمز شده بود.کمی عق زد و بعد مقدار زیادی خون بالا آورد.
ترسیده به خون هایی که بالا آورده بود نگاه کرد.نمیدونست چش شده و برای چی انقد مریض احواله .بی حال کف دستشویی نشست و دست های خونیشو با لباسش پاک کرد.بی حال و خسته بود انقدر که حس کرد چشماش حتی برای  لحظه ای نمیتونه باز بمونه پس تسلیم شد و به خواب رفت.
...
تهیونگ:استینتو بده بالا جیمین
جیمین استینشو بالا داد و طبق معمول روی تخت فلزی دراز کشیده بود.
تهیونگ:ببین این آمپول چیز بدی نیست بهت که بزنم بیشتر سرحال میشی
جیمین سر نکن داد و تهیونگ مقدار مورد نظر از آمپول نالوکسان رو وارد سرنگ کرد و به رگ جیمین نزدیک کرد.
جیمین:بعدش خوابم نمیبره ینی؟
تهیونگ:نه گفتم که
سرنگ رو وارد کرد و کم کم تمام سرنگ توی بدن جیمین خالی شد.
جیمین همونطور روی تخت دراز کشید و چشماشو بست تا کمی استراحت کنه.تهیونگ هم وسایل هاشو جمع کرد و از اتاق خارج شد و به سمت اتاق خودش حرکت کرد.
وارد اتاقش که شد به سمت تابلویی رفت که در مخفی خونه بود .تابلو رو کنار زد و با زدن رمز وارد اون اتاق کوچیک مخفیش شد.
با دیدن ۱۰تا محفظه شیشه ای پر گل و یه محفظه خالی دوباره عصبانی شد و پشت میزش نشست.نمیدونست چقدر دیگ میتونه صبر کنه تا گل دهم رو پیدا کنه.هزاران آدم دیده بود اما هیچکدوم گل رز نبودن و این کار رو برای تهیونگ خیلی مشکل کرده بود.
پا روی پا انداخته بود و بدون انجام کاری فقط فکر میکرد.به چیز های عجیب و غریبی که تو این چند وقت براش پیش اومده بود.به جیمین و به این پسر تازه وارد فکر میکرد .به جونکوکی که امروز با شجاعت تمام بوسیده بودش.به خودش غبطه خورد که چرا به اندازه یه آدم ۱۷ ساله شجاع نیست .سرشو با تاسف تکون داد و یادآور خاطراتش شد.خاطراتی که خیلی سخت میشد ازشون فرار کرد.تهیونگ عجیب دلتنگ پدر و مادرش شده بود.درسته پدرش آدم درستی نبود و همیشه اذیتش میکرد.درست همیشه بین اون و برادرش فرق میزاشت اما هر چی که بود پدرش بود.
یکی از کشو های میزشو باز کرد و با برداشتن دفتری که درست بعد از مرگ مادرش خریده بود و تمام روز ها و ساعتاشو نوشته بود چرا که بعد از مرگ مادرش و رفتن بهترین دوستش دیگه کسیو نداشت که باهاش صحبت کنه و سفره دلشو باز کنه پس دفتری خرید و از درداش نوشت .خودکار مشکی رنگشو برداشت و شروع به نوشتن کرد .از همه این چند روز نوشت اما دور جمله ای خط پر رنگی کشید جمله ای که تهیونگ رو یاد پسر دندون خرگوشی طبقه بالا مینداخت .
«اون منو بوسید»
دفترشو بست و از اتاق مخفیش بیرون اومد.
تهیونگ:هی اینجا چیکار میکنی
نامجون:جونکوک...
تهیونگ:جونکوک چی مثل آدم حرف بزن
نامجون:اون بیهوش شده
تهیونک نفهمید چطور پله ها رو بالا رفت و خودشو به اتاق ساده جونکوک رسوند .چشم چرخوند با دیدنش که بیهوش توی دستشویی افتاده هول به سکت رفت.
با دیدن خون ریخته شده رو زمین و لباسش ترسیده مچ دستشو نگاه کرد و با ندیدن چیزی تازه متوجه دهن خونیش شد.ترسیده بغل گرفتش و روی تخت خوابوندش
نامجون:حالش خوبه؟
تهیونگ:نمیدونم
با شنیدن صدای نا منظم قلبش ترسید و دستش روی پیشونیش گذاشت و فهمید که دمای بندنش بالاست
تهیونگ:نمیفهمم چشه
ترسیده حوله ای رو خیس کرد و روی پیشونیش گذاشت.
حقیقتا شک داشت به چیزی که دیده بود و نمیخواست باورش کنه.
تهیونگ:نامجون؟
نامجون:چیه؟
تهیونگ:جونکوک
نامجون:خب؟
تهیونگ:عاشق شده؟
نامجون جا خورد .پوست لبشو شروع به کندن کرد و جوابی به تهیونگ نداشت.
تهیونگ:با توعم جواب بده
نامجون:از کجا باید بدونم
تهیونگ:وای به حالت دروغ گفته باشی
نامجون:مگه اونم؟
تهیونگ:اره داره تو ریش گل رشد میکنه
نامجون وا رفت .منتظر این لحظه بود.لحظه ای  که جونکوک هک اسیر این عشق دردناک بشه.ناراحت از تهیثنگ رو برگردوند و از اتاق خارج شد.
تهیونک وحشت زده وسط اتاق ایستاده بود و به جسم بی جون جونکوک خیره بود.یعنی اون عاشق کی بود ؟عاشق کی بود که اینطوری خون های غلیظی رو بالا آورده بود.عصبانی بود .از دست خودش عصبانی بود.
چند ساعتی بود که تهیونگ کنار تخت جونکوک نشسته بود و منتظر بیدار شدنش بود.هوا تاریک شده بود و رفته رفته ترس تهیونگ هم بیشتر میشد.به بالا پایین شدن قفسه سینه جونکوک خیره بود و میدونست که داره به سختی نفس میکشه.عاشق شدن کم چیزی نبود .تقریبا داشت ناامید میشد که چشم های جونکوک باز شدن.
تهیونگ:جونکوک صدای منو میشنوی؟
جونکوک با احساس درد توی قفسه سینش چشم چرخوند و روی تهیثنگ ثابت موند.سرشو تکون داد و سعی کرد بلند شه
کوک:من چم شده
تهیونگ:اروم باش میگم برات
کوک:من درد دارم
تهیونگ نمیدونست چرا امام با شنیدن این جمله از طرف جونکوک حس کرد قلبش مچاله شده.دست جونکوک‌ که داشت سینشو میمالید کنار زد .
تهیونگ:کوک؟
کوک:بله
تهیونگ:عاشق شدی؟
کوک:چی؟
تهیونگ:ببین خواهش میکنم راستشو بگو
جونکوک حس کرد که سرش گیج میره .اره خب عاشق شده بود .جونکوک دیوانه بار عاشق فرد مقابلش شده بود.
تهیثنگ:زود باش کوک
کوک:اره
تهیونگ:اون کیه؟
کوک:نمیتونم بهت بگم
تهیثنگ عصبانی شد اما او وضعیتی نبود که سر کوک داد و بیداد کنه
تهیونگ:خوب گوش کن ببین بهت چی میگم
کمی مکث کرد و بعد شروع به صحبت کرد
تهیثنگ:ببین این یه مریضیه وقتی کسی عاشق یکی میشه و این عشق تبدیل به به عشق یه طرفه میشه توی سینه فرد گل شروع به رشد میکنه و انقد رشد میکنه تا بمیره و ..
کوک حس میکرد داره اشتباه میشنوه یعنی قرار بود به این زودیا بمیره؟
کوک:ینی الان کل دار تو بدنم رشد میکنه
تهیونگ:اره کوک باید بهم بگی اون کیه باید باهاش حرف بزنی وگرنه میمیری
جونکوک گریش گرفته بود .چی باید میگفت؟
باید میگفت اون تویی؟
حالا گیرم میگفت  مگه طرف روبروش عاشق بود؟
کوک:واقعا نمیتونم بهت بگم
تهیونگ عصبی دستی لای موهاش کشید
تهیونگ:ببین تو وقتی اومدی اینجا بیرون نرفتی یعنی عاشق یکی از آدمای اینجا شدی؟
جونکوک دیگ نمیتونست چیکار کنه.باید حقیقتو میگفت؟اشکاش تند تند صورتشو خیس میکردند.اتاق تو سکوت بدی رفته بود.انگار اسمون هم متوجه ابرو های در هم رفته تهیونگ شده بود چرا که ابراش تو هم رفت و کم کم هوا هم ابری شده بود.
تهیونگ:ببین کوک نمیخوام از دستت بدم نیمخوام بمیری پس بهم بگو
کوک:کاش میتونستم
تهیونگ:تو این خونه یه دخترم نیست ینی تو؟
کوک:وقتی منو تو گی بار دیدی پس اره دیگ
تهیونگ واقعا نمیخواست جونکوک از دست بده.جونکوک حالا شده بود یه فرد مهم زندگیش .کسی که نمیخواست اذیت شه چی برسه به اینکه بمیره و حالا کل سریع تر از چیزی که فکرشو میکرد در حال رشد بود
تهیونگ:واقعا میخوای بمیری؟
کوک:من حتی حاضر شدم به خاطرش بمیرم اون همه زندگی منه دلیل همه دیونه بازیام اونه
تهیونگ به خاطر شنیدن این همه رمانتیک حالش طوری شده بود مه کم مونده بود کار دست خودش بده
تهیونگ:خب بهم بگو کیه وقتی انقد دوسش داری اصلا اون خبر داره؟
کو»:معلومه که نه
تهیونگ:کوک خواهش میکنم
کوک:یعنی تو نمیدونی؟
تهیونگ:منظورت چیه
کوک:خب شاید فک کردم نامجون هیونگ بهت گفته و تو میخوای از زبون خودم بشنوی
تهیثنگ یه لحظه مثل کسی که بهش برق وصل کرده باشن به سمت کوک برگشت و بهت زده خیرش شد
تهیونگ:چی گفتی؟ نامجون میدونه؟

-the flower of death-Where stories live. Discover now