Pt.8

528 27 1
                                    

***
دست های خوش تراشش روی کلاویه ها میرقصید و میرقصید و صدای فوق العاده ای ایجاد میکرد.تهیونگ به طور فوق العاده ای  آهنگ دل نوازی رو میزد.صدای بارون و پیانو در هم آمیخته شده بود و دیگه چی قشنگ تر از این؟
+عاشقانه میزنی ته
تهیونگ دست از زدن برداشت و به طرف دوستش برگشت
تهیونگ:فی البداهه بود
+میخوای بگی عاشق نشدی؟
تهیونگ:عشق؟بهش اعتقاد ندارم
+تو این چند سال بار اول بود که عاشقانه میزدی
تهیونگ:یا میدونی داری چرت و پرت میگی
+عاشق شو کیم تهیونگ منکرش نشو
تهیونگ:تو عاشقش شدی چه حسی داشتی؟
+حس میکنی تو قفسه سینت مورچه ریختن
هر وقت میبینیش تپش قلب میگیری
هی میخوای ازش فرار کنی
تهیونگ:راستی...
+هی بحثو عوض نکن امروز کارو ول کن
تهیونگ:یااا
+میدونی اگه بتونی دوریشو تحمل کنی ینی عاشقش نیستی
و همین یک جمله کافی بود تا تهیونک غرق بشه توی افکارش،افکار مغشوش و دیونه کنندش،فکرای کشنده ای که تازگی ها بهش دست داده بود.
چند دقیقه ای گذشته بود که تهیونگ پشت پیانو در حال تجزیه تحلیل بود که فهمید دوستش رفته.
بلند شد و کتش رو برداشت و از ساختمون خارج شد و با برخورد ریز دونه های بارون به سر شونه هاش لبخند بی جونی زد و سوار ماشین شد و با فهمیدن اینکه که راه زیاد ترافیک نیست خوشحال فرمون رو تکون داد.
بارون شدید تر شده بود و برف پاک کن با بالاترین سرعتش در حال  تمیز کردن شیشه بود .ماشین رو پارک کرد و وارد خونه همیشه ساکتش شد.
نامجون:چه عجب!
تهیونگ:آزمایش گرفتی؟
نامجون:اره بالاست
تهیونگ:خوبه خودش کجاست؟
نامجون:نمیدونم اتاقش دیگ
تهیونگ کتش رو روی دوش شیون انداخت و پله ها یکی دو تا بالا رفت و در رو باز کرد و با دیدن صحنه مقابلش خون توی رگ هاش یخ زد.نمیتونست آنالیز کنه چی شده فقط هول با دست هایی که از ترس میلرزید به سمت جسم بی جون غرق در خون کوک خیز برداشت
تهیونگ:خدای من کوک؟ جونکوک؟ بیدار شو
فریاد بلندی زد و کوک رو بغل گرفت و روی تخت گذاشت و نبضشو گرفت
تهیونگ:نه نه تو نباید بمیری
داشت اشک میریخت!اتفاق نادری که از چشم های خوش رنگ کیم تهیونگ باریده بود
نامجون:چی شده؟خدای من
تهیونگ استینشو بالا زد و دستگاه شوک رو آماده کرد
اشک هاش مزاحمش شده بود. نمیدونست چیکار کنه فقط با هول زیاد دستگاه رو روشن کرد و روی قفسه سینه کوک فرود آورد
تهیونگ:تو نباید بمیری لنتی
شوک اول وارد شد اما هیچ چیز تغییر نکرد به جز قلب تهیونگ که دیوانه بار میتپید
بار دوم دستگاه رو شارژ کرد و امیدوارانه به مانتیور خیره شد
نمیتونست باور کنه خودکشی کرده!
ینی انقدر اینجا موندنش بد بود؟
یعنی انقدر آدم منزجر کننده ای بود؟
با دیدن همون خط صاف قبلی برای بار سوم دستگاه رو شارژ کرد
تهیونگ:خواهش میکنم برگرد
شوک وارد شد و باز هم هیچی...
سیاهی و سیاهی....
تهیونگ این بار بلند تر اشک میریخت و نامجون و جیمین و شیون محو این اتفاق نادر بودن
تهیونگ جسم بی جون کوک رو بغل گرفت و با تمام وجودش اشک ریخت
تهیونگ:چرا اینکارو کردی؟
و تموم شدن این جمله مساوی شد با صدای بیب بیب مانیتور
تهیونگ خوشحال سرش رو بلند کرد و به مانتیور خیره شد
تهیونگ:اه خدایا
پوفی کشید و سراغ مچ دست کوک رفت که خون ازش بیرون میزد شانس آورده بود زود اومده بود فقط چند دقیقه بود که رگشو زده بود
نامجون:ته؟
تهیونگ:بیرون بیرون همه
بلافاصله همه اتاق رو ترک کردند و تهیونگ شروع به بخیه زدن مچ کوک کرد
دستش میلرزید و نمیتونست درست بخیه بزنه.اولین بار بود که ترسیده بود.
اولین بار بود که واقعا حس کرده بود داره کسیو از دست میده برای اولین بار خودشو سرزنش میکرد
زخمشو پانسمان کرد و بلیز کوک که تقریبا خونی شده بود رو دراورد و یکی از هودی های خودش رو تنش کرد و پتویی روش کشید.بقیه علائمش رو چک کرد و سرمش رو درست کرد و کنارش روی صندلی نشست.
تهیونگ سردرگم بود نمیدونست که چقدر خودش و اینجا طاقت فرسا بوده که حاضر بوده برای خلاص شدن از دستش خودشو بکشه.آهی کشید و از اتاق خارج شد
نامجون:تهیونگ بیا اتاق
تهیونگ:بیدار شد ببرش خونه و بهش بگو دیگ هیچ وقت نیاد
نامجون:چی؟
تهیونگ:همین که گفتم
تهیونگ آخرین حرفش رو هم زد و با برداشتن کتش از خونه خارج شد.اعصابش به هم ریخته شده بود و حس میکرد بین زمین و اسمون جایی بین این دو معلقه
برای اولین بار حس خستگی داشت
خستگی بیش از حدی که از پا درش آورده بود.بارون حتی شدید تر شده بود و درست با حس خودش عجین شده بود.
قدم میزد و بارون خیسش میکرد
قدم میزد و زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد
قدم میزد و به ایندش فکر میکرد
چند قدم دیگ رفت و ایستاد و به دیوار مه روبروش خیره شد.کدر بود درست مثل اشک هاش...

-the flower of death-Where stories live. Discover now