ورق هشتم༆

432 107 21
                                    

″‍  ‍اغ‍‌وش ‍اج‍‌‌ب‍‌‌ار‍ی ″
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚑𝚞𝚐𝚜
ورق هشتم🐬🐚
𝐋𝐨𝐮𝐢𝐬 ⛲🗽

__
وارد عمارت شدم همه جا سکوت بود و این سکوت خبر از خواب بودن بقیه و نبودن خدمتکار ها میداد..
خواستم سمت اتاقم برم که  صدای شر شر اب توجهم رو جلب کرد..!

سمت اشپزخونه قدم برداشتم،با دیدن اون پسره که هنوز اینجا بود و درحال شستن ظرف ها بود عصبی شدم و اخم بزرگی روی صورتم نقش بست!

با عصبانیت پرسیدم:
+اینجا چه غلطی میکنی؟!
ترسیده سمتم برگشت و گفت:
_د..داشتم ظرف هارو میشستم
چشم هاش دو دو میزد و حسابی ترسیده بود
+مگه نباید بری خونه ات؟ برو دیگه!
_م..من اینجا ز..زندگی میکنم
چجوری یه خدمتکار تو‌ این خونه زندگی میکرد!؟
اگر یکم دیگه اینجا میموندم قطعا میکشتمش!

سمتش رفتم و دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا اوردم
ترسیده بود.!

شباهت زیادی با اون داشت؛
چشمای سبز رنگش.
فر موهاش
لبای کوچیک و سرخش
ظرافت صورتش..
این حجم از شباهت طبیعی نبود.!

من رو یاد اون مینداخت و این برام عذاب اور بود که اون دیگه نیست و الان زیر خروار ها خاک خوابیده!
با دیدن این پسره حالم دوبرابر بدتر میشد.
عصبیم میکرد!

من سعی داشتم فراموشش کنم شاید تا حدودی هم موفق بودم ولی با دیدن این پسره دوباره همه چیز مثل قبل شد و‌دلتنگی من هزار برابر...
_ا..اقا؟
+اسمت چیه؟
_ه..هری
حتی لحن صبحت کردنش هم مثل اون بود.!
لعنتی...

چونه اش رو با ضرب ول کردم و با سرعت به سمت اتاقم رفتم.
با یاداوری اون تصادف وحشتناک حتی نمیتونستم چشم هام رو روی هم بزارم،چون صورت قشنگش که غرق در خون بود جلوی چشم هام نقش میبست.

درسته چندین سال از اون ماجرا گذشته ولی هیچوقت کسی که باعث شد از پیشم بره رو نمیبخشم!
بغض بدی به گلوم چنگ میزد ولی من نمیخواستم گریه کنم..!

‌ ╭───╯💙੨੪💚╰───╮

پ‍‌ن‍‌اه‍‌ ب‍‌ردم‍‌ ب‍‌ه‍‌ آغ‍‌وش‍‌ت‍‌ گ‍‌رچ‍‌ه‍‌ اج‍‌ب‍‌ار ب‍‌ود!

                         

                             ____________

سه ورق تقدیمتون به مناسبت تولد لو🥲💙

‹‹ 𝗙𝘰𝘳𝘤𝘦𝐝  𝗛𝘶𝘨𝐬 ››Where stories live. Discover now