ورق بیست و ششم༆

354 82 103
                                    

″‍  ‍اغ‍‌وش ‍اج‍‌‌ب‍‌‌ار‍ی ″
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚑𝚞𝚐𝚜
ورق بیست و ششم💚🌲
𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲🌴🐢
___
حق نداشت به من بگه هرزه!
چون من هرزه نبودم.این رابطه اجبار بود،به خواست خودم‌نبود که حالا شدم هرزه.

*داری وقتم رو میگیری زود باش.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و لباس رو سمت دختره پرت کردم.

داد بلندی زدم:
_هرزه تویی و امثال تو،هرزه اون ارباب عوضیتِ!
*اوه جنده کوچولو زبونش باز شده
قدری عصبی بودم که حد نداشت!
سیلی محکی توی صورتش زدم‌که سرش به طرف دیگه ای پرت شد.
_تو حق نداری به من‌بگی هرزه!
با دستی که روی صورتش نشسته بود سمتم برگشت.
*تمام کار هات به ارباب میگم‌عوضی،فکر نمی‌کنم از زیر دستش بیرون بیای.
_گمشو هر غلطی میخوای بکن!

چشم غره ای رفت،تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد.
اهمیت نداشت لویی میخواست چیکار کنه..

خیلی وقت بود کات نزده بودم....آرومم میکرد،درسته درد میگرفت ولی آروم میشدم!

حداقل واسه الان خوب بود.
سمت ساک مشکی رنگم رفتم و از جیب کنارش تیغ کوچیکی رو بیرون آوردم.

آستین لباسم رو بالا دادم و تیغ رو روی دستم گذاشتم

𝐋𝐢𝐚𝐦🖍📕
__
افکار های مزخرفم راحتم نمیذاشت و هر لحظه حالم بدتر می‌شد.
از بچگی با هری بزرگ شده بودم و یه جورایی مثل برادر بودیم..

خوب بود اگر  یکی باشه که لویی روی اون سادیسمش رو ارضا کنه،ولی هرکسی جز هری...

تا جایی که میدونستم طرف مقابل هم باید مازوخیسم داشته باشه تا هردو لذت ببرن ولی رابطه هری با لویی به اجبار بود و این کاملا مشخص بود.

با صدای پیام گوشیم افکارم رو پست زدم گوشی رو از روی میز برداشتم.
پیام رو باز کرد:
"ساعت 8 .... منتظرتم بهتره سر وقت بیایی"
متعجب به صفحه گوشی زل زدم

یه آدم ناشناس،نه اسم مشخصی داشت و نه چیزی‌.
حس خوبی از پیامش نمی‌گرفتم ،یکم ترسناک بود.
دوباره آدرسی که داده بود رو خوندم تاحالا همچین جایی نرفته بودم.

از طرفی ترس داشتم از رفتن به اونجا،از طرفی هم دلم میخواست ببینم کی هست و چیکارم داره!
نگاهی به ساعت انداختم.
5 بود.
3 ساعت بیشتر وقت نداشتم.
.
.
.
بعد از کلی کلنجار با خودم بالخره راضی شدم که برم.
از جام بلند شدم و سمت حموم رفتم،با گرفتن دوش کوتاهی از حموم خارج شدم نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم.

لباسام رو به تن کردم،تصمیم گرفتم‌تاکسی بگیرم چون خودم مکانی رو که گفته بود نمیدونستم.
.
بعد از چندمین تاکسی رسید،سوار شدم و بعد از  گفتن آدرس راه افتاد...

𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲🐲💚
__
  بعد از انداختن خط های کوچیک و بزرگی بلخره راضی شدم ...

جاشون میسوخت،دستمال کاغذی کنارم رو برداشتم و روی زخم ها گذاشتم تا خون جایی رو کثیف نکنه

نگاهم به لباسی که روی زمین بود افتاد.
برام مهم نبود چی میشه و قراره تنبیه شم!

حتی دیگه مهم نبود میخواد از اینجا بیرونم کنه یا هرچیز دیگه ای!
بی خیال کنار ساکم نشستم و بازش کردم  و تیغ رو سرجاش برگردوندم شاید دوباره لازم شد!

𝐋𝐨𝐮𝐢𝐬❄️💧
حوله ام رو تنم کردم از حموم خارج شدم.
جلوی آینه ایستادم و مشغول خشک کردن موهام شدم که صدای جیغ جیغوی النور تو گوشم پیچید.

چشم هام رو روی هم فشار دادم و سمتش برگشتم.
+چی میخوای باز؟
*این کیه اوردیش اینجا؟
+فکر نمی‌کنم به تو مربوط باشه،لباس های که دادی رو پوشید؟!

داشت از عصبانیت منفجر میشد
*با پرویی به من میگه هرزه!
اخمی روی صورتم نقش بست.
+واسه چی؟
*تازه سیلی هم بهم زد
+چیکارش کردی؟اون بی دلیل کاری نمیکنه!

*م...من کاری بهش نداشتم لباس هارو بهش دادم،بهم گفت هرزه کلی هم داد و بی داد کرد و بهم سیلی زد.
اخمم پررنگ تر شد.
+به حسابش میرسم،برو بیرون

بالخره از دید زدن بدنم دست کشید و بیرون رفت.
"پوف"کلافه ای کشیدم و مشغول پوشیدن لباس هام شدم.

با خشک کردن موهام وارد اتاق شدم.
که هری سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد
اخمی روی صورتم نقش بست.
+چرا لباستو نپوشیدی؟

....

╭───╯💙੨੪💚╰───╮

پ‍‌ن‍‌اه‍‌ ب‍‌ردم‍‌ ب‍‌ه‍‌ آغ‍‌وش‍‌ت‍‌ گ‍‌رچ‍‌ه‍‌ اج‍‌ب‍‌ار ب‍‌ود!

                     __________________

بیفرمایید پارت^-^🤍🫂

بیفرمایید پارت^-^🤍🫂

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

Eleanor Calder

پارتای بعدی باهاش آشنا میشید🙂😂

‹‹ 𝗙𝘰𝘳𝘤𝘦𝐝  𝗛𝘶𝘨𝐬 ››Donde viven las historias. Descúbrelo ahora