ورق چهارم ༆

487 119 55
                                    

″‍  ‍اغ‍‌وش ‍اج‍‌‌ب‍‌‌ار‍ی ″
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚑𝚞𝚐𝚜
ورق چهارم🧢💙
𝐋𝐨𝐮𝐢𝐬🐬🐚
__
از اتاق بیرون اومدم،ساعت حدودای 8 شب بود و خونه ساکت بود.
با دیدن همون پسری که لباس نازنینم رو کثیف کرد عصبی شدم و اخمام رو توی هم کشیدم..
با دیدنم به سختی آب دهانش رو قورت داد،بازوش رو گرفتم و سمت خودم کشیدمش
دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و سرش رو بالا اوردم
+مگه نگفتم نمیخوام ببینمت؟
_ا..اقا..
داد بلندی زدم
+چرا هنوز اینجایی احمق؟‌ مگه نگفتم گمشو از اینجا؟
که همون لحظه  صدای بابا بلند شد
=لویی چه خبرته اینجارو روی سرت گذاشتی،با هری چیکار داری؟!
پوزخندی زدم
+همین الان  این پسر رو بیرونش کن جلوی چشمم باشه تضمین نمیکنم زنده بمونه
=چرت نگو لویی عمرا هری رو از اینجا بیرون کنم اون هم مثل پسرمه
چشمام گرد شد،برگشتم سمت بابا و با تعجب نگاهش کردم‌
+چجوری میتونی یه پسر بی خانواده ی خدمتکار که معلوم نیست از کجا اومده رو مثل پسر خودت بدونی؟
=درست حرف بزن لویی اصلا دلم نمیخاد چیزی بهت بگم
پوزخندزی زدم
+همین مونده بخاطر یه پسر خیابونی من رو تحقیر کنی
با ضرب چونه اش رو ول کردم و سمت اتاق ها رفتم،درحالی که وارد اتاقم میشدم زیر لب غر غر کردم:
+از اولش هم اومدنم به اینجا اشتباه بود، فردا برمیگردم
وارد اتاق شدم و درب رو محکم بهم کوبیدم.
موبایلم رو برداشتم که با دیدن پیامی از طرف النور پوف کلافه ای کشیدم
حوصله اش رو نداشتم پیامش رو باز نکردم گوشی رو کنار گذاشتم.
وارد بالکن شدم و سیگارم رو برداشتم؛
روشنش کردم و شروع به گرفتن کام های عمیقی از سیگارم کردم، ذهنم درگیر اون پسره بود..
مگه چی داشت که بابا انقدر دوستش داشت؟
اون هیچوقت با خدمتکار هاش اینجوری رفتار نمیکرد.
هرجوری شده باید بفهمم کیه و چه کاره است.!








𝐇𝐞𝐫𝐫𝐲🌱💚
از اینکه آقا انقد ازم طرفداری کرده بود، خوشحال بودم.
هیج وقت کسی رو نداشتم که پشتم باشه!
ولی حالا جلوی پسرِ قد و سگ اخلاقش طرف من رو گرفت.
با لبخندی که به لب داشتم وارد اتاق شدم.
درسته پشت بوم بود؛
ولی دوسش داشتم و کلی بهش میرسیدم.
مثلا، صیدی‌هایی که استفاده نمیشد رو روی دیوار چسبونده بودم.
یا نقاشی هایی که کشیده بودم جای جای دیوار بود.
حس خوبی بهم میداد.
این دیوارها...
تنها شنونده، بیننده من بودن!
روزهایی که سرم داد زدن، من گوشه دیوار کِز میکردم و گوش هام رو میگرفتم.
سرم رو توی دیوار میکوبیدم، که افکار پاک بشن؛
اما دریغ از ذره‌ای کنار رفتن!
از ستاره‌ چشمک زن بگم، که چشم‌هاش رو به روم بست؛
یا از خورشیدی که کم نور شد و درخشندگیش از بین رفت؟
از ماه میگم!
ماهی که توی سیاهی فرو رفته میگم...
خودش سفیدها؛
ولی دنیاش سیاهِ!
شده قصهِ من، کتاب زندگیِ من.
کتابی که خط خطی شد، ورق هاش پاره شد، کلمات نصفه موندن و مفهوم ناقص شد!
خط های روی صورتم، پارگی های قلبم و روزهای سردم!
تکه های کاغذ پاره توی سطل شد، بریدگی ها روی قلبم.
بریدگی هایی که هرکدوم داستانی دارن.
زخم عمیق رو باید دوخت؛
خراش رو باید چسب زد.
اما قلب رو چه میشه کرد؟
میشه درش اورد و درمونش کرد؟
بلاخره که تحملش تموم میشه مگه نه؟
اصلا الان که وضعم اینطوریِ؛
کاش زودتر تموم شه!



‌ ╭───╯💙੨੪💚╰───╮

پ‍‌ن‍‌اه‍‌ ب‍‌ردم‍‌ ب‍‌ه‍‌ آغ‍‌وش‍‌ت‍‌ گ‍‌رچ‍‌ه‍‌ اج‍‌ب‍‌ار ب‍‌ود!

                              __________
‌ورق جدید تقدیمتون🤍")
نظری انتقادی چیزی؟☹🤎

‹‹ 𝗙𝘰𝘳𝘤𝘦𝐝  𝗛𝘶𝘨𝐬 ››Où les histoires vivent. Découvrez maintenant