ورق بیست و پنجم༆

359 87 130
                                    

″‍  ‍اغ‍‌وش ‍اج‍‌‌ب‍‌‌ار‍ی ″
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚑𝚞𝚐𝚜
ورق‌ بیست و پنجم🌱💚
𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲🎍🌳
___
با گذاشتن آخرین لباس توی ساک مشکی رنگم زیپ ش رو بستم و گوشه ای گذاشتم.
هنوز سوزش و درد قلاده ای که به گردنم وصل بود اذیتم می‌کرد...

دلم میخواست باز کنم ولی اجازه نداشتم.
روی زمین دراز کشیدم که حس کردم سوزن های توی اون قلاده داره بیشتر توی گردنم فرو میره،چشم هام رو روی هم فشار دادم و دستی بهش کشیدم.

اگر بازش میکردم میفهمید؟
نه خب از کجا میخواد بفهمه،فقط در میارمش تا دردش آروم شه و دوباره میبندمش.

دستم رو سمتش بردم و بازش کردم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم، دستی به گردنم کشیدم.
نگاهی به دستم انداختم خونی شده بود!
پس گردنم زخم بود

سمت اینه ی کوچکی که اونجا بود رفتم و نگاهی به گردنم انداختم.
زخم بود، زخم هاش عمیق نبود ولی به شدت میسوخت!

دستمال کاغذی رو برداشتم روی‌گردنم کشیدم تا خونش پاک شه.
خیلی خوابم میومد،صبح قبل از رفتن پیش لویی میبستمش‌.

سر جام دراز کشیدم و با فکر کردن به فردا چشم هام گرم شد و به خواب رفتم...
.
.
.
.
با تابیدن نور مستقیم خورشید به چشم هام بازشون کردم.

نگاهی به ساعت انداختم با عجله از جام بلند شدم.
که با دیدن لویی سرجام میخکوب شدم!

مشغول نگاه کردن به در و دیوار با و پوزخند همیشگی اش روی لبش بود.
_س...سلام ارباب

سمتم برگشت سری تکون داد و دوباره مشغول نگاه کردن به نقاشی های دیوار شد.
+اینا کار خودته؟
_بله
+خوبه،قلاده ای که بسته بودم رو هم باز کردی!

با یاد آوری قلاده خواستم دنبالش بگردم ولی جایی که گذاشته بودم نبود!

+لازم نیست دنبالش بگردی دست منِ!
_ا..ارباب ببخشید فقط درد داشتم میخواستم یکم آروم شم.
چیزی نگفت..
کمی بعد با همون لحن سردش گفت:
+توی ماشین منتظرتم

با استرس کیفم رو برداشتم و با بیشترین سرعتی که میتونستم پله هارو طی کردم با دیدن خانم سرجام ایستادم،مثل مادرم بود و اندازه مامانم دوستش داشتم،سمتش رفتم

_ممنون بخاطر همه این روزا
لبخندی زد و من رو توی بغلش کشید،کمرش رو نوازش کردم بعد از چند ثانیه از هم جدا شدیم.
بوسه ای به پیشونیم زد

*مراقب خودت باش،میدونی لویی یکم عصبی چیزی میگه به دل نگیر.
لبخندی زدم
_میدونم،مراقب خودتون باشید دلم براتون تنگ میشه
*اگه تونستی دوباره پیشمون بیا
_حتما
لبخندی زد،ازش دور شدم و وارد حیاط شدم.

لویی تو ماشین نشسته و با انگشت هاش شقیقه هاش رو ماساژ میداد،سوار ماشین شدم که صدای راننده بلند شد.
..:آقا حرکت کنم؟
+مگه نمیبینی اومد؟راه بیوفت دیگه.

‹‹ 𝗙𝘰𝘳𝘤𝘦𝐝  𝗛𝘶𝘨𝐬 ››Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ