ورق سی و هفتم༆

338 75 53
                                    

″‍  ‍اغ‍‌وش ‍اج‍‌‌ب‍‌‌ار‍ی ″
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚑𝚞𝚐𝚜
ورق سی و هفتم🦋💙
𝐋𝐨𝐮𝐢𝐬💧❄️
___

لوکیشنی که داده بود مقصد رو اینجا نشون میداد ولی اینجا چیزی نبود ماشین رو گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم..

نگاهی به اطراف انداختم با دیدن در مشکی رنگی سمتش رفتم بازش کردم و با پله های که به زیر زمین راه داشت مواجه شدم،لبخندی زدم .
پس همینجا بود!

آروم از پله ها پایین رفتم .
پشت در ایستادم،زین سرش توی گوشی بود و متوجه اطرافش نبود.

پس وقت خوبی برای کمی اذیتش کردنش بود.
آروم بدون ایجاد سر و صدایی سعی کردم وارد شم،انقدر محو گوشی بود که چیزی متوجه نمیشد.

پشت سرش رفتم و داد بلندی زدم که از جاش پرید،قهقه ی بلندی سر دادم.
با قیافه ی سکته ای نگاهم می‌کرد.

بلند میخندیدم،کم کم قیافه ی بهت زدش به عصبانی تغییر کرد..

-فاک بهت احمق،ترسیدم
+چطوری مردد
-ازت متنفرممممممم نفهم

این رو گفت و من رو توی بغلش کشید...
متقابلا بغلش کردم و لبخند زدم.
تنها جایی میتونستم راحت باشم و حالم خوب باشه کنار زین بود

برام مثل یه برادر بود که میشد راحت بهش تکیه کنم..
بعد از چندمین از هم جدا شدیم.

-چطوری فاکر
+عالی، تو چی ؟
-وقتی تو عالی پس منم خوبم
+مهربون شدی مالیک
-بودم،مگه ندیدی؟
+واسه من بود فقط
-هنوزم هست،قرار نیست واسه کس دیگه ای باشه
لبخندی زدم
+افرین داری آدم میشی
پوکر نگاهم کرد
-دو دیقه آدم باش
بلند خندیدم
-گفتی ساب جدید گرفتی.
+اره
-چطوریه
+تازه کاره یعنی اصلا کاری بلد نیس اون زیادی ترسو عه به راحتی میتونم هرکاری دلم بخواد باهاش انجام بدم.

نیشخندی زد
-عالیه پسر تو همیشه انتخابای خوبی داشتی.
تک خنده ای زدم..
+میدونم
-هنوزم حاضر جوابی
+دقیقا
اخم فیکی کرد
-بسه دیگه

+اوه ترسیدم لطفا منو تنبیه نکن
و بلند خندیدم اونم شروع به خندیدن کرد.
-ولی تو قرار بود بفاکم بدی
+اره بیب راس میگی خم شو
_خفه شو مرتیکه
و دوباره بلند خندیدیم.
+نداشتمت چیکار میکردم
-معلومه،میمردی
+بی‌شعور
-لطف داری
تک خنده ای زدم
+خب وسیله جدید میخام
-تو کل مغازه من رو تو رد رومت داری لو
+گفتم که جدید ،بعدم اونا کمن
-اون ی کلکسیون کامله
+نیست
-هست
+نیست
-هستتت
+نیست فاکر
-بیبی باید تنبیهت کنم این حرف هارو نزنی
خنده ای کردم

+اوه ددی ببخشید دیگه تکرار نمیشه هنوز جای تنبیه قبلی درد میکنه.

پشت سرم ایستاد و دست هاش رو دور کمر حلقه کرد.
-جدا از داداش بودن اگه تاپ نبودی خودم میکردمت ...
خنده ی بلندی کردم
+مرتیکه هورنی من از شکم مادر تاپ بودم.
خندید و ازم جدا شد

-ولی باسنت اصلا شبیه یه تاپ نیست،بیشتر شبی کسیِ که سال ها داده..

گوی تو قفسه ای که دم دستم بود رو برداشتم و سمتش پرت کردم که جا خالی داد

-وحشی چرا رم میکنی
+چرت و پرت در مورد کون من نگو !
بلند خندید

-آخه لو خیلی خوبه،حتما باید نرم باشه نه؟.
+گمشو عوضی

بلند خندید که انگشتم وسطم رو براش بلند کردم که خنده اش شدت گرفت،وقتی پیش هم بودیم دیگه دو تا دام خشن و عصبی نبودیم خیلی فرق داشتیم...شاید این چیزا بی مزه و مسخره به نظر میرسید ولی ما

وقتی پیش هم بودیم حتی به بی مزه ترین چیز ها هم میخندیدیم..!

قبل از زین یا زمانی که نبود من یه افسرده به تمام معنا بودم...ولی اون خیلی روم تاثیر داره و همیشه باعث حال خوبمه
حتی نمیتونم یه روز به نبودش فکر کنم..

𝐳𝐚𝐲𝐧💛🐝
___
وسایلی که می‌خواست رو برداشت و بعد از کلی شوخی و خنده وقت رفتن بود،حسابی دلتنگش بودم و سخت بود دل کندن ازش!

انقدر غرق صحبت بودیم که نفهمیدیم کی ساعت از دوازده گذشت.
-تومو رفتی دوباره بیا،نری پشت سرت هم نگاه نکنی
+ولی اونی که رفته بود تو بودی

-اون ماجرا تموم شد...میدونی که به خواست خودم نبود و بابتش متاسفم،حسابی دلتنگت بودم
+نترس دیگه همیشه اینجام

لبخندی زدم و توی بغل کشیدمش کمرش رو نوازش کردم و اونم متقابلا بغلم کرد بعد از ده مین از هم جدا شدیم بوسه ای روی گونه اش کاشتم
+میبینمت
-منتظرم
لبخندی زد و سوار ماشینش شد و دور شد...
بعد از این همه سال حالا تازه تونستم از ته دل بخندم و فقط کنار لویی این امکان داشت.
نفس عمیقی کشیدم.
حتما لیام تا الان کلی آتیش سوزونده و کل عمارت رو ترکونده!
کلافه موهام رو چنگ زدم‌.لامپ هارو خاموش کردم و از مغازه خارج شدم.
سوار ماشین شدم و سمت خونه راه افتادم‌...
‌.
‌.
‌.
.
.
وارد شدم،با دیدن لیامی که جلوی تی‌وی با کلی خوراکی که دور برش ریخته بود و جنین وار تو خودش جمع شده بود و خواب بود مواجه شدم.

پنجره ها باز بودن و اونم با بالا تنه ی لخت روی کاناپه خوابیده بود.
اخم بزرگی روی صورتم نقش بست.

-بلند شو لیام
واکنشی نشون نداد
چندبار صداش زدم و ولی دریغ از یه جوابی این دفعه داد بلندی زدم که سریعا از جاش پرید و ترسیده به اطرافش نگاه می‌کرد.

×چ..چیشده؟
با دیدنم لب هاش کش اومد و بلند شد و خودش رو توی بغلم پرت کرد

×ددی میزاری تو بغلت بخوابم؟
انقدر مظلوم و کیوت گفت که نمیشد پسش بزنم .مثل یه عروسک خرسی کوچولو تو بغلم جمع شده بود
-درسته تنبیه داری ولی اشکال نداره..

انقدر گیج خواب بود ک متوجه نشد چی گفتم..
باهم وارد اتاق شدیم و روی تخت دراز کشیدیم سرش روی سینم گذاشت ‌.

موهاش رو به بازی گرفتم.
-ددی نبود چیکار کردی؟
×هیچی..فقط یکم خوراکی خوردم و فیلم دیدم!
-مطمعن باشم؟

×ب..بله ددی
خمیازه ای کشید
-بخواب تدی بر..
لبخندی زد و کم کم به خواب رفت..
منم کم کم با نگاه کردن اجزای صورتش چشم هام گرم شد و به خواب رفتم.
╭───╯❤️੨੪💛╰───╮

پ‍‌ن‍‌اه‍‌ ب‍‌ردم‍‌ ب‍‌ه‍‌ آغ‍‌وش‍‌ت‍‌ گ‍‌رچ‍‌ه‍‌ اج‍‌ب‍‌ار ب‍‌ود!

_________
تقدیمتون🤌🏻🤍
ولی وضعیت ووت ها و کامنت ها ریده
انقد سخته ی ووت دادن:)؟

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Aug 01, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

‹‹ 𝗙𝘰𝘳𝘤𝘦𝐝  𝗛𝘶𝘨𝐬 ››Donde viven las historias. Descúbrelo ahora