اغوش اجباری ″
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚑𝚞𝚐𝚜
ورق بیست و چهارم 🌶🍁
𝐋𝐢𝐚𝐦🍷📕__
بعد از کلی کلنجار و فکر کردن با خودم، پیشنهادی که داده بود رو قبول کردم و بعد از خرید شلاقی که با دیدنش میتونم دردش رو حس کنم از اون زیر زمینی که مثل مکان های شیطانی و تسخیر شده بود زدم بیرون.سوار ماشین شدم و سمت خونه حرکت کردم.
در خونه رو باز کردم و پا تند کردم سمت اتاق لو.
تقِای به در زدم و وارد شدم.ذوق توی نگاه و رفتارم نمایان بود.
اما ترس بود که توی وجودم رخنه کرده بود و از تنم بیرون نمیرفت.پشتش به من بود و نگاهش رو به پنجره بزرگ توی اتاق داده بود.
×لو؟
سرفهای کرد و بدون اینکه برگرده با لحن گرفتش زیر لب زمزمه کرد.
+چیشده؟با استرس آب دهنم رو پایین فرستادم.
×لویی ببین من درموردت یه چیزایی فهمیدم، یعنی اون چند وقتی که نبودی...
میدونی یه چیزی گرفتم واست!
به نظرم به دردت میخوره.صدای خندش بود که گوش رو نوازش میکرد.
برگشت و نگاهم کرد.
+ نمیخوای بگی که رفتی واسه من وسیله گرفتی؟
با تعجب نگاهش کردم.
×تو از کجا میدونی؟خندش رو جمع کرد و لبخندی زد.
+اینجوری با شوق و ذوق میای تو؛
بعد میگی واست یچیزی گرفتم...
ضایعست دیگه!جلو رفتم و توی بغلش نشستم.
+نمیخوای چیزی که گرفتی رو بهم بدی؟
سرم رو توی گردنش بردم..پاکت مشکی و شیک رو دادم دستش و بدو از اتاق رفتم بیرون.
صدای خندش رو میشنیدم و کلمات نامفهومش رو میشنیدم.
تک خندهای کردم و سری تکون دادم.خودم رو روی کاناپه پرت کردم و نفس لرزونی کشیدم.
سرم رو بلند کردم که با جفت چشم زمردیِ سبز هری مواجه شدم.بلند شدم و نشستم.
دستم رو بردم و یقه اسکیش رو پایین دادم، با جسم مشکی رنگ زیبایی مواجه شدم.
انگشتهام رو روی اون جسم کشیدم.
سرش رو از خجالت پایین انداختروی زمین روی زانوش هاش ایستاده بود.
میشد حدس زد کار لوییِ!
فکر میکردم لویی برده داشته باشه.ولی نمیدونستم اون قراره هری باشه!
درسته باید سادیسمش رو ارضا میکرد،ولی روی هری قطعا نه!از پشت سرم صدای لو رو شنیدم.
سمتش برگشتم.
سرش رو نزدیکم آورد.
+اتفاقی افتاده؟!
×داری چیکار میکنی لویی؟
+منظورت چیه؟
×میخوای چه بلایی سر هری بیاری؟من از مشکلت خبر دارم،ولی میخوای هری رو مثل برده خودت کنی؟
تک خنده ای کرد.+به تو ربطی نداره لیام!اون خودش راضیه
سمت هری برگشتم.
×تو خودت راضی هستی هری؟سرش رو بالا اورد،نگاهی به لویی کرد و جواب داد.
_ا..اره
چشم هاش دو دو میزد و ترس ازشون مشخص بود.
×اون ازت میترسه لو داری چیکار میکنی؟!
عصبی شد.+لیام کارای من به تو ربطی نداره!
×نمیذارمبلایی سر هری بیاریداد بلندی زد که مطمعن بودم پنجره های خونه لرزیدن
+تو زندگی من دخالت نکن،وقتی خودش راضیِ به ت مربوط نمیشه
×اون راضی نیست فقط ازت میترسه!چونه ام رو توی دستش گرفت و با صدای ترسناکی لب زد.
+میدونی با کسی که توی زندگی من دخالت کنه چیکار میکنم؟
میکشمش،حتی اگه اون برادرم باشه!چونه ام رو با ضرب ول کرد و سمت اتاقش رفت.
×ازش میترسی درسته؟
همچنان سرش پایین بود جوابی ازش نشنیدم
×جوابمو بده،تهدیدت کرده؟𝐇𝐚𝐫𝐫𝐲🌱🌵
___
+لیام!به خواست خودم بوده.
عصبی گفت:
×دوروغ میگی هری تهدیدت کرده
+نه اینجوری نیست.خودم راضیم!کلافه موهاش رو چنگ زد و ازم دور شد.
لبم رو گاز گرفتم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم.
با صدای لویی به خودماومدم .با چشمهای قرمز نگاهممیکرد،قفسه سینه اش از شدت عصبانیت تند تند بالا پایین میشد.
ترسیده بلند شدم و لیوان آبی رو پر کردم و سمتش رفتم.
_ا...ارباب
نگاهم نکرد،عصبی بود و حسابی ترسناک میشد.لیوان آب رو سمت دهانش گرفتم.
برگشت و نگاهم کرد،سرم رو پایین انداختم لیوان رو ازمگرفت و کمی از آب خورد.
نفس راحتی کشیدم.دستم رو کشید وارد اتاق خودش کرد،روی تخت هولم داد.
عصبانیتش کمتر شده بود ولی کامل خاموش نشده بود!
روی تخت هولم داد و روی تنم خیمه زد،باید ارومش میکردم.دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و لبام رو روی لب هاش گذاشتم...
زیاد بلد نبودم ولی سعی میکردم لب هاش رو ببوسم.
بعد از چند ثانیه خودش هم شروع به همراهیم کرد.
با کم آوردن نفس از هم جدا شدیم.تقریبا قرمزی چشم هاش از بین رفته بود و آروم تر شده بود،از خودم بدم میومد.
حس بدی داشتم.
+خوبه داری یاد میگیری
سرمو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشت هام شدم.+وسایلت رو جمع کن،فردا برمیگردیم
_چشم
"خوبه" ای زیر لب گفت.
از روی تخت بلند شدم.
_برم ارباب؟
نیشخندی زد.
+برو
نفس راحتی کشیدم و از اتاق خارج شدم
╭───╯💙੨੪💚╰───╮پناه بردم به آغوشت گرچه اجبار بود!
__________
ایندفعه بلندتره😂🤍
کامنتی ووتی نظری چیزی😔😂؟شلاقی که لیام خرید"
ŞİMDİ OKUDUĞUN
‹‹ 𝗙𝘰𝘳𝘤𝘦𝐝 𝗛𝘶𝘨𝐬 ››
Aksiyonمیزدی و درد میکشیدم؛ شدم عاشق و نبودی مجنون! مجنون منی که مسکن بودم و تو ویروسی همچون طاعون و وبا ... به جایی رسیدم که نگران دست توهم، نه صورتِ خودم که مقصد انگشتهات بود ... گناهِ باهم بودن که هیچ گناهِ عذاب کشیدن من هم برای تو! شومی یک اجبار!🍃 و...