ورق دوازدهم༆

431 91 37
                                    

‍اغ‍‌وش ‍اج‍‌‌ب‍‌‌ار‍ی ″
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚑𝚞𝚐𝚜
ورق سیزدهم🍷
𝐍𝐨𝐛𝐨𝐝𝐲❤

__
لیام سردرد شدیدی داشت؛
قرص خورده بود، ولی انقدر استرس داشت که نه تنها از دردش کم نمیشد...
حتی بیشترم میشد!

از این طرف تا اون طرف اتاق میرفت و برمیگشت، سرش رو با حرص با دستش میگرفت و هر از گاهی توی سرش میکوبید.

خسته شده بود و چشم‌هاش سیاهی میرفت؛
دلیلی این حالش چی بود؟
نمیتونست سادیسم لویی یا وسایلی که دیده باشه.
یکم که گذشت روی زمین سر خورد و نشست، کمی آروم گرفته بود.

هاله‌ای از اشک دور سفیدی چشم‌هاش نمایان شده بود.
اون چش شده بود؟
ممکنه برای پیامی که از طرف اون پیج دریافت کرده بود، انقدر گرفته شده باشه؟
مگه اون چه پیشنهادی داده بود که نمیتونست هضمش کنه؟

لیام خیلی مشتاق بود!
از اینکه بره بین اون همه وسایل، شاید ترسیده بود...
ولی کنجکاویش درصد بیشتری رو داشت.
بگذریم که اون شب چطور با قرص خواب و روی زمین کنار تخت ولو شد و چشم‌هاش رو بست!
عوارض قرص هایی که خورده بود کار خودش رو کردن.

نصف شب صدای سرفه و سینه‌ای که خِرخِر میکنه فضای اتاق رو پر کرده بود.
کابوس‌ها امانش رو بریده بودند و چشم‌هاش رو گشاد کرده بود.

توهم بود که تصاویری که باعث میشد نفسش بند بیاد رو به نمایش میداد.
پلک میزد، دست روی چشم‌هاش میزاشت...
این وضعیت داشت اذیت میکرد!

کمی آب خورد و سرش رو روی بالش گذاشت.
اشک‌هاش دونه دونه روی بالش میریختن و اون رو خیس میکردن.
دیگه اشک‌هاش نمیومدن، اما بالش بود که خیس از قطره‌های اشک این پسر بود.

اون رو برعکس کرد و به سه نکشیده خوابید...

╭───╯💛੨੪❤️╰───╮

پ‍‌ن‍‌اه‍‌ ب‍‌ردم‍‌ ب‍‌ه‍‌ آغ‍‌وش‍‌ت‍‌ گ‍‌رچ‍‌ه‍‌ اج‍‌ب‍‌ار ب‍‌ود!

‹‹ 𝗙𝘰𝘳𝘤𝘦𝐝  𝗛𝘶𝘨𝐬 ››Where stories live. Discover now